فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۶
... یکی گرزه گاوپیکر به دست
خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۸
... هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۰
... چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون ...
... سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار ...
... نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان به بیراه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد ...
... برفتند شادان و روشن روان
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزه گاه ...
... شما سر بآسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
تن آسان غم و رنج بار آورد ...
... فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۱
... بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز ...
... هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۳
... از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود ...
... ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۴
... سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری ...
... که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه ...
... چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس ...
... بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چاره کار او را بساز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۵
... سر گیو گرد اندر آمد ببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه ...
... خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۶
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید ...
... چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
شد از بی شبانی رمه تال و مال ...
... نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب ...
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۷
... فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بآغوش در شاه تنگ ...
... بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی ...
... نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران ...
... بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲
... سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت ...
... نخست آفرین کرد مر شاه را
به بیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست ...
... ز هر تلخ و شوری بباید چشید
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی ...
... تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یارمند
از آنجا بسیچید بیژن به راه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه ...
... برفت از در شاه با یوز و باز
به نخچیر کردن براه دراز
همی رفت چون پیل کفک افگنان ...
... چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند ...
... که دندانها نزد شاه آورد
تن بی سرانشان به راه آورد
به گردان ایران نماید هنر ...
... ز بهر فزونی وز بهر نام
به راه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بی وفا ...
... یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
یکی دشت بینی همه سبز و زرد ...
... اگر ما به نزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند ...
... جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو به راه دراز
یکی آز پیشه دگر کینه ساز
میان دو بیشه به یک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه ...
... به زخم گراز آمدم بی درنگ
سرانشان بریدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه ...
... بدین رزمگاه آمدستم فراز
بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهره دخت افراسیاب ...
... گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد به جنگ گراز ...
... پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن به راه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۳
... سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید ...
... مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه ...
... یکی دست بسته برهنه تنا
یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۴
... چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند ...
... بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش ...
... دلش با زبان شاه بر جای دید
ز دستور پاکیزه راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر ...
... خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۵
... بشد تازیان تا بدان جشنگاه
کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید ...
... چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار ...
... سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی ...
... وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار ...
... ز درد جداییش بریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یافه روان پر گناه ...
... بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسید و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بیژنا ...
... کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه مأسا و روز
ببر نامه من بر رستما ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۶
... بکوه و بصحرا نهادند روی
همی شد خلیده دل و راه جوی
چو از دیده گه دیده بانش بدید ...
... بفرمود بر چرمه کردن لگام
پراندیشه آمد پذیره براه
بدان تا نباشد یکی کینه خواه ...
... بدل گفت کاری نو آمد بشاه
فرستاده گیوست کامد براه
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
نیایش کنان برگرفتند راه
بپرسید دستان ز ایرانیان ...
... یک امروز با ما بشادی گرای
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه ...
... بگیو آنگهی گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو ...
... برین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی
بدیدار تو سخت شادان شدم ...
... من از بهر این نامه شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته ام ...
... سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بر درش
بیامد برخش اندر آورد پای ...
... سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه جوی
چو رستم بنزدیک ایران رسید ...
... شوم گفت و آگه کنم شاه را
که پیمود رخش تهم راه را
چو رفت از بر رستم پهلوان ...
... پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گیو ای شه نامدار ...
... برفتم من از پیش تا با تو شاه
بگویم که آمد تهمتن ز راه
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست ...
... پذیره شدن پیش او با سپاه
که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۸
... نبودیش نام و برآید ز کیش
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود ...
... چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
بترسم ز بد گوهر افراسیاب ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۹
... چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا ...
... ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشنده ام هم خریدار نیز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۰
... چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من ...
... بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر ...
... چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن ...
... ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ ...
... بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۱
... تهمتن برخشنده بنهاد روی
همی رفت پیش اندرون راه جوی
چو آمد بر سنگ اکوان فراز ...
... بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش ...
... بپیچید زان خام کردار خویش
دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گناه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۲
... بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدی ز آهن براه
منم رستم زابلی پور زال ...
... که جنگ آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه ...
... بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۴
... برآمد خروش و بیامد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
دمنده دمان گاودم بر درش ...
... چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد و برد پیشش نماز
غمی گشته از رنج و راه دراز
جهاندار خسرو گرفتش ببر ...