گنجور

 
فردوسی

وزان جایگه لشکر اندر کشید

بیک منزلی بر یکی شهر دید

کجا نام آن شهر بیداد بود

دژی بود وز مردم آباد بود

همه خوردنیشان ز مردم بدی

پری چهره‌ای هر زمان گم بدی

بخوان چنان شهریار پلید

نبودی جز از کودک نارسید

پرستندگانی که نیکو بدی

به دیدار و بالا بی‌آهو بدی

از آن ساختندی بخوان بر خورش

بدین گونه بد شاه را پرورش

تهمتن بفرمود تا سه هزار

زرهدار بر گستوان ور سوار

بدان دژ فرستاد با گستهم

دو گرد خردمند با اوبهم

مرین مرد را نام کافور بود

که او را بران شهر منشور بود

بپوشید کافور خفتان جنگ

همه شهر با او بسان پلنگ

کمندافگن و زورمندان بدند

بزرم اندرون پیل دندان بدند

چو گستهم گیتی بران گونه دید

جهان در کف دیو وارونه دید

بفرمود تا تیر باران کنند

بریشان کمین سواران کنند

چنین گفت کافور با سرکشان

که سندان نگیرد ز پیکان نشان

همه تیغ و گرز و کمند آورید

سر سرکشان را ببند آورید

زمانی بران سان برآویختند

که آتش ز دریا برانگیختند

فراوان ز ایرانیان کشته شد

بسر بر سپهر بلا گشته شد

ببیژن چنین گفت گستهم زود

که لختی عنانت بباید بسود

برستم بگویی که چندین مایست

بجنبان عنان با سواری دویست

بشد بیژن گیو برسان باد

سخن بر تهمتن همه کرد یاد

گران کرد رستم زمانی رکیب

ندانست لشکر فراز از نشیب

بدانسان بیامد بدان رزمگاه

که باد اندر آید ز کوه سیاه

فراوان ز ایرانیان کشته دید

بسی سرکش از جنگ برگشته دید

بکافور گفت ای سگ بدگهر

کنون رزم و رنج تو آمد بسر

یکی حمله آورد کافور سخت

بران بارور خسروانی درخت

بینداخت تیغی بکردار تیر

که آید مگر بر یل شیرگیر

بپیش اندر آورد رستم سپر

فرو ماند کافور پرخاشخر

کمندی بینداخت بر سوی طوس

بسی کرد رستم برو بر فسوس

عمودی بزد بر سرش پور زال

که بر هم شکستش سر و ترگ و یال

چنین تا در دژ یکی حمله برد

بزرگان نبودند پیدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تیز

برآمد خروشیدن رستخیز

بگفتند کای مرد بازور و هوش

برین گونه با ما بکینه مکوش

پدر نام تو چون بزادی چه کرد

کمندافگنی گر سپهر نبرد

دریغست رنج اندرین شارستان

که داننده خواند ورا کارستان

چو تور فریدون ز ایران براند

ز هر گونه دانندگان را بخواند

یکی باره افگند زین گونه پی

ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی

برآودر ازینسان بافسون و رنج

بپالود رنج و تهی کرد گنج

بسی رنج بردند مردان مرد

کزین بارهٔ دژ برآرند گرد

نبدکس بدین شارستان پادشا

بدین رنج بردن نیارد بها

سلیحست و ایدر بسی خوردنی

بزیر اندرون راه آوردنی

اگر سالیان رنج و رزم آوری

نباشد بدستت جز از داوری

نیاید برین باره بر منجنیق

از افسون سلم و دم جاثلیق

چو بشنید رستم پر اندیشه شد

دلش از غم و درد چون بیشه شد

یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی

سپاه اندر آورد بر چار سوی

بیک روی گودرز و یک روی طوس

پس پشت او پیل با بوق و کوس

بیک روی بر لشکر زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

چو آن دید رستم کمان برگرفت

همه دژ بدو ماند اندر شگفت

هر آنکس که از باره سر بر زدی

زمانه سرش را بهم در زدی

ابا مغز پیکان همی راز گفت

ببدسازگاری همی گشت جفت

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز دیوار مردم فگندن گرفت

ستونها نهادند زیر اندرش

بیالود نفط سیاه از برش

چو نیمی ز دیوار دژکنده شد

بچوب اندر آتش پراگنده شد

فرود آمد آن بارهٔ تور گرد

ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

بفرمود رستم که جنگ آورید

کمانها و تیر خدنگ آورید

گوان از پی گنج و فرزند خویش

همان از پی بوم و پیوند خویش

همه سر بدادند یکسر بباد

گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد

دلیران پیاده شدند آن زمان

سپرهای چینی و تیر و کمان

برفتند با نیزه‌داران بهم

بپیش اندرون بیژن و گستهم

دم آتش تیز و باران تیر

هزیمت بود زان سپس ناگزیر

چو از بارهٔ دژ بیرون شدند

گریزان گریزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی

چه مایه بکشتند و چندی اسیر

ببردند زان شهر برنا و پیر

بسی سیم و زر و گرانمایه چیز

ستور و غلام و پرستار نیز

تهمتن بیامد سر و تن بشست

بپیش جهانداور آمد نخست

ز پیروز گشتن نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

بایرانیان گفت با کردگار

بیامد نهانی هم از آشکار

بپیروزی اندر نیایش کنید

جهان آفرین را ستایش کنید

بزرگان بپیش جهان‌آفرین

نیایش گرفتند سر بر زمین

چو از پاک یزدان بپرداختند

بران نامدار آفرین ساختند

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آید بنام و بننگ

تن پیل داری و چنگال شیر

زمانی نباشی ز پیگار سیر

تهمتن چنین گفت کین زور و فر

یکی خلعتی باشد از دادگر

شما سربسر بهره دارید زین

نه جای گله‌ست از جهان آفرین

بفرمود تا گیو با ده هزار

سپردار و بر گستوان ور سوار

شود تازیان تا بمرز ختن

نماند که ترکان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سیاه

از اندیشه خمیده شد پشت ماه

بشد گیو با آن سواران جنگ

سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه که خورشید بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج

ز توران بیامد سرافراز گیو

گرفته بسی نامداران نیو

بسی خوب چهر بتان طراز

گرانمایه اسپان و هرگونه ساز

فرستاد یک نیمه نزدیک شاه

ببخشید دیگر همه بر سپاه

وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو

چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو

ابا بیژن گیو برخاستند

یکی آفرین نو آراستند

چنین گفت گودرز کای سرفراز

جهان را بمهر تو آمد نیاز

نشاید که بی‌آفرین تو لب

گشاییم زین پس بروز و بشب

کسی کو بپیمود روی زمین

جهان دید و آرام و پرخاش و کین

بیک جای زین بیش لشکر ندید

نه از موبد سالخورده شنید

ز شاهان و پیلان وز تخت عاج

ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

ستاره بدان دشت نظاره بود

که این لشکر از جنگ بیچاره بود

بگشتیم گرد دژ ایدر بسی

ندیدیم جز کینه درمان کسی

که خوشان بدیم از دم اژدها

کمان تو آورد ما را رها

توی پشت ایران و تاج سران

سزاوار و ما پیش تو کهتران

مکافات این کار یزدان کند

که چهر تو همواره خندان کند

بپاداش تو نیست‌مان دسترس

زبانها پر از آفرینست و بس

بزرگیت هر روز بافزون ترست

هنرمند رخش تو صد لشکرست

تهمتن بریشان گرفت آفرین

که آباد بادا بگردان زمین

مرا پشت ز آزادگانست راست

دل روشنم بر زبانم گواست

ازان پس چنین گفت کایدر سه روز

بباشیم شادان و گیتی فروز

چهارم سوی جنگ افراسیاب

برانیم و آتش برآریم ز آب

همه نامداران بگفتار اوی

ببزم و بخوردند نهادند روی

پس آگاهی آمد بافراسیاب

که بوم و بر از دشمنان شد خراب

دلش زان سخن پر ز تیمار شد

همه پرنیان بر تنش خار شد

بدل گفت پیگار او کار کیست

سپاهست بسیار و سالار کیست

گر آنست رستم که من دیده‌ام

بسی از نبردش بپیچیده‌ام

بپیچید وزان پس به آواز گفت

که با او که داریم در جنگ جفت

یکی کودکی بود برسان نی

که من لشکر آورده بودم بری

بیامد تن من ز زین برگرفت

فرو ماند زان لشکر اندر شگفت

چنین گفت لشکر بافراسیاب

که چندین سر از جنگ رستم متاب

تو آنی که از خاک آوردگاه

همی جوش خون اندر آری بماه

سلیحست بسیار و مردان جنگ

دل از کار رستم چه داری بتنگ

ز جنگ سواری تو غمگین مشو

نگه کن بدین نامداران نو

چنان دان که او یکسر از آهنست

اگر چه دلیرست هم یک تنست

سخنهای کوتاه زو شد دراز

تو با لشکری چارهٔ او را بساز

سرش را ز زین اندرآور بخاک

ازان پس خود از شاه ایران چه باک

نه کیخسرو آباد ماند نه گنج

نداریم این زرم کردن برنج

نگه کن بدین لشکر نامدار

جوانان و شایستهٔ کارزار

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش

زن و کودک خرد و فرزند خویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

به آید که گیتی به دشمن دهیم

چو بشنید افراسیاب این سخن

فراموش کرد آن نبرد کهن

بفرمود تا لشکر آراستند

بکین نو از جای برخاستند

ز بوم نیاکان وز شهر خویش

یکی تازه اندیشه بنهاد پیش

چنین داد پاسخ که من ساز جنگ

بپیش آورم چون شود کار تنگ

نمانم که کیخسرو از تخت خویش

شود شاد و پدرام از بخت خویش

سر زابلی را بروز نبرد

بچنگ دراز اندر آرم بگرد

برو سرکشان آفرین خواندند

سرافراز را سوی کین خواندند

که جاوید و شادان و پیروز باش

بکام دلت گیتی افروز باش

سپهبد بسی جنگها دیده بود

ز هر کار بهری پسندیده بود

یکی شیر دل بود فرغار نام

قفس دیده و جسته چندی ز دام

ز بیگانگان جای پردخته کرد

بفرغار گفت ای گرانمایه مرد

هم اکنون برو سوی ایران سپاه

نگه کن بدین رستم رزمخواه

سواران نگه کن که چنداند و چون

که دارد برین بوم و بر رهنمون

وزان نامداران پرخاشجوی

ببینی که چنداند و بر چند روی

ز گردان پهلومنش چند مرد

که آورد سازند روز نبرد

چو فرغار برگشت و آمد براه

بکارآگهی شد بایران سپاه

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

ببیگانگان ایچ ننمود روی

فرستاد و فرزند را پیش خواند

بسی راز بایسته با او براند

بشیده چنین گفت کای پر خرد

سپاه تو تیمار تو کی خورد

چنین دان که این لشکر بی‌شمار

که آمد برین مرز چندین هزار

سپهدارشان رستم شیر دل

که از خاک سازد بشمشیر گل

گو پیلتن رستم زابلیست

ببین تا مر او را هم‌آورد کیست

چو کاموس و منشور و خاقان چین

گهار و چو گرگوی با آفرین

دگر کندر و شنگل آن شاه هند

سپاهی ز کشمیر تا پیش سند

بنیروی این رستم شیر گیر

بکشتند و بردند چندی اسیر

چهل روز بالشکر آویز بود

گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود

سرانجام رستم بخم کمند

ز پیل اندر آورد و بنهاد بند

سواران و گردان هر کشوری

ز هر سو که بود از بزرگان سری

بدین کشور آمد کنون زین نشان

همان تاجداران گردنکشان

من ایدر نمانم بسی گنج و تخت

که گردان شدست اندرین کار سخت

کنون هرچ گنجست و تاج و کمر

همان طوق زرین و زرین سپر

فرستم همه سوی الماس رود

نه هنگام جامست و بزم و سرود

هراسانم از رستم تیز چنگ

تن‌آسان که باشد بکام نهنگ

بمردم نماند بروز نبرد

نپیچد ز بیم و ننالد ز درد

ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز

برآرد ز دشمن همی رستخیز

تو گفتی که از روی وز آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

سلیحست چندان برو روز کین

که سیر آمد از بار پشت زمین

زره دارد و جوشن و خود و گبر

بغرد بکردار غرنده ابر

نه برتابد آهنگ او ژنده پیل

نه کشتی سلیحش بدریای نیل

یکی کوه زیرش بکردار باد

تو گویی که از باد دارد نژاد

تگ آهوان دارد و هول شیر

بناورد با شیر گردد دلیر

سخن گوید ار زو کنی خواستار

بدریا چو کشتی بود روز کار

مرا با دلاور بسی بود جنگ

یکی جوشنستش ز چرم پلنگ

سلیحم نیامد برو کارگر

بسی آزمودم بگرز و تبر

کنون آزمون را یکی کارزار

بسازیم تا چون بود روزگار

گر ایدونک یزدان بود یارمند

بگردد ببایست چرخ بلند

نه آن شهر ماند نه آن شهریار

سرآید مگر بر من این کارزار

اگر دست رستم بود روز جنگ

نسازم من ایدر فراوان درنگ

شوم تا بدان روی دریای چین

بدو مانم این مرز توران زمین

بدو شیده گفت ای خردمند شاه

انوشه بدی تا بود تاج و گاه

ترا فر و برزست و مردانگی

نژاد و دل و بخت و فرزانگی

نباید ترا پند آموزگار

نگه کن بدین گردش روزگار

چو پیران و هومان و فرشیدورد

چو کلباد و نستیهن شیر مرد

شکسته سلیح و گسسته دلند

ز بیم و ز غم هر زمان بگسلند

تو بر باد این جنگ کشتی مران

چو دانی که آمد سپاهی گران

ز شاهان گیتی گزیده توی

جهانجوی و هم کار دیده توی

بجان و سر شاه توران سپاه

بخورشید و ماه و بتخت و کلاه

که از کار کاموس و خاقان چین

دلم گشت پر خون و سر پر ز کین

شب تیره بگشاد چشم دژم

ز غم پشت ماه اندر آمد بخم

جهان گشت برسان مشک سیاه

چو فرغار برگشت ز ایران سپاه

بیامد بنزدیک افراسیاب

شب تیره هنگام آرام و خواب

چنین گفت کز بارگاه بلند

برفتم سوی رستم دیوبند

سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

یکی اژدهافش درفشی بپای

نه آرام دارد تو گفتی نه جای

فروهشته بر کوههٔ زین لگام

بفتراک بر حلقهٔ خم خام

بخیمه درون ژنده پیلی ژیان

میان تنگ بسته به ببر بیان

یکی بور ابرش به پیشش بپای

تو گفتی همی اندر آید ز جای

سپهدار چون طوس و گودرز و گیو

فریبرز و شیدوش و گرگین نیو

طلایه گرازست با گستهم

که با بیژن گیو باشد بهم

غمی شد ز گفتار فرغار شاه

کس آمد بر پهلوان سپاه

بیامد سپهدار پیران چو گرد

بزرگان و مردان روز نبرد

ز گفتار فرغار چندی بگفت

که تا کیست با او به پیکار جفت

بدو گفت پیران که ما را ز جنگ

چه چارست جز جستن نام و ننگ

چو پاسخ چنین یافت افراسیاب

گرفت اندران کینه جستن شتاب

بپیران بفرمود تا با سپاه

بیاید بر رستم کینه‌خواه

ز پیش سپهبد به بیرون کشید

همی رزم را سوی هامون کشید

خروش آمد از دشت و آوای کوس

جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندانک گفتی جهان

همی گردد از گرد اسپان نهان

تبیره زنان نعره برداشتند

همی پیل بر پیل بگذاشتند

از ایوان بدشت آمد افراسیاب

همی کرد بر جنگ جستن شتاب

بپیران بگفت آنچ بایست گفت

که راز بزرگان بباید نهفت

یکی نامه نزدیک پولادوند

بیارای وز رای بگشای بند

بگویش که ما را چه آمد بسر

ازین نامور گرد پرخاشخر

اگر یارمندست چرخ بلند

بیاید بدین دشت پولادوند

بسی لشکر از مرز سقلاب و چین

نگونسار و حیران شدند اندرین

سپاهست برسان کوه روان

سپهدارشان رستم پهلوان

سپهکش چو رستم سپهدار طوس

بابر اندر اورده آوای کوس

چو رستم بدست تو گردد تباه

نیابد سپهر اندرین مرز راه

همه مرز را رنج زویست و بس

تو باش اندرین کار فریادرس

گر او را بدست تو آید زمان

شود رام روی زمین بی‌گمان

من از پادشاهی آباد خویش

نه برگیرم از رنج یک رنج بیش

دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست

که امروز پیگار و رنج آن تست

نهادند بر نامه بر مهر شاه

چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

کمر بست شیده ز پیش پدر

فرستاده او بود و تیمار بر

بکردار آتش ز بیم گزند

بیامد بنزدیک پولادوند

برو آفرین کرد و نامه بداد

همه کار رستم برو کرد یاد

که رستم بیامد ز ایران بجنگ

ابا او سپاهی بسان پلنگ

ببند اندر آورد کاموس را

چو خاقان و منشور و فرطوس را

اسیران بسیار و پیلان رمه

فرستاد یکسر بایران همه

کنارنگ و جنگ‌آوران را بخواند

ز هر گونه‌ای داستانها براند

بدیشان بگفت انچ در نامه بود

جهانگیر برنا و خودکامه بود

بفرمود تا کوس بیرون برند

سراپردهٔ او به هامون برند

سپاه انجمن شد بکردار دیو

برآمد ز گردان لشکر غریو

درفش از پس و پیش پولادوند

سپردار با ترکش و با کمند

فرود آمد از کوه و بگذاشت آب

بیامد بنزدیک افراسیاب

پذیره شدندش یکایک سپاه

تبیره برآمد ز درگاه شاه

ببر در گرفتش جهاندیده مرد

ز کار گذشته بسی یاد کرد

بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست

سرانجام درمان این کار چیست

خرامان بایوان خسرو شدند

برای و باندیشهٔ نو شدند

سخن راند هر گونه افراسیاب

ز کار درنگ و ز بهر شتاب

ز خون سیاوش که بر دست اوی

چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی

ز خاقان و منشور و کاموس گرد

گذشته سخنها همه برشمرد

بگفت آنک این رنجم از یک تنست

که او را پلنگینه پیراهنست

نیامد سلیحم بدو کارگر

بران ببر و آن خود و چینی سپر

بیابان سپردی و راه دراز

کنون چارهٔ کار او را بساز

پر اندیشه شد جان پولادوند

که آن بند را چون شود کاربند

چنین داد پاسخ بافراسیاب

که در جنگ چندین نباید شتاب

گر آنست رستم که مازندران

تبه کرد و بستد بگرز گران

بدرید پهلوی دیو سپید

جگرگاه پولاد غندی و بید

مرا نیست پایاب با جنگ اوی

نیارم ببد کردن آهنگ اوی

تن و جان من پیش رای تو باد

همیشه خرد رهنمای تو باد

من او را بر اندیشه دارم بجنگ

بگردش بگردم بسان پلنگ

تو لشکر برآغال بر لشکرش

بانبوه تا خیره گردد سرش

مگر چاره سازم و گر نی بدست

بر و یال او را نشاید شکست

ازو شاد شد جان افراسیاب

می روشن آورد و چنگ و رباب

بدانگه که شد مست پولادوند

چنین گفت با او ببانگ بلند

که من بر فریدون و ضحاک و جم

خور و خواب و آرام کردم دژم

برهمن بترسد ز آواز من

وزین لشکر گردن‌افراز من

من این زابلی را بشمشیر تیز

برآوردگه بر کنم ریز ریز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode