گنجور

 
فردوسی

بدانگه که رستم ببربر گره

برافگند و زد بر گره بر زره

بشد پیش یزدان خورشید و ماه

بیامد بدو کرد پشت و پناه

همی گفت چشم بدان کور باد

بدین کار بیژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنین

ببستند بر گردگه بند کین

بر اسبان نهادند زین خدنگ

همه جنگ را تیز کردند چنگ

تهمتن برخشنده بنهاد روی

همی رفت پیش اندرون راه جوی

چو آمد بر سنگ اکوان فراز

بدان چاه اندوه و گرم و گداز

چنین گفت با نامور هفت گرد

که روی زمین را بباید سترد

بباید شما را کنون ساختن

سر چاه از سنگ پرداختن

پیاده شدند آن سران سپاه

کزان سنگ پردخت مانند چاه

بسودند بسیار بر سنگ چنگ

شده مانده گردان و آسوده سنگ

چو از نامداران بپالود خوی

که سنگ از سر چاه ننهاد پی

ز رخش اندر آمد گو شیرنر

زره دامنش را بزد بر کمر

ز یزدان جان آفرین زور خواست

بزد دست و آن سنگ برداشت داست

بینداخت در بیشهٔ شهر چین

بلرزید ازان سنگ روی زمین

ز بیژن بپرسید و نالید زار

که چون بود کارت ببد روزگار

همه نوش بودی ز گیتیت بهر

ز دستش چرا بستدی جام زهر

بدو گفت بیژن ز تاریک چاه

که چون بود بر پهلوان رنج راه

مرا چون خروش تو آمد بگوش

همه زهر گیتی مرا گشت نوش

بدین سان که بینی مرا خان و مان

ز آهن زمین و ز سنگ آسمان

بکنده دلم زین سرای سپنج

ز بس درد و سختی و اندوه و رنج

بدو گفت رستم که بر جان تو

ببخشود روشن جهانبان تو

کنون ای خردمند آزاده خوی

مرا هست با تو یکی آرزوی

بمن بخش گرگین میلاد را

ز دل دور کن کین و بیداد را

بدو گفت بیژن که ای یار من

ندانی که چون بود پیکار من

ندانی تو ای مهتر شیرمرد

که گرگین میلاد با من چه کرد

گرافتد بروبر جهانبین من

برو رستخیز آید از کین من

بدو گفت رستم که گر بدخوی

بیاری و گفتار من نشنوی

بمانم ترا بسته در چاه پای

برخش اندر آرم شوم باز جای

چو گفتار رستم رسیدش بگوش

ازان تنگ زندان برآمد خروش

چنین داد پاسخ که بد بخت من

ز گردان وز دوده و انجمن

ز گرگین بدان بد که بر من رسید

چنین روز نیزم بباید کشید

کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی

ز کینه دل من بیاسود ازوی

فروهشت رستم بزندان کمند

برآوردش از چاه با پای‌بند

برهنه تن و موی و ناخن دراز

گدازیده از رنج و درد و نیاز

همه تن پر از خون و رخساره زرد

ازان بند زنجیر زنگار خورد

خروشید رستم چو او را بدید

همه تن در آهن شده ناپدید

بزد دست و بگسست زنجیر و بند

رها کرد ازو حلقهٔ پای بند

سوی خانه رفتند زان چاهسار

بیک دست بیژن بدیگر زوار

تهمتن بفرمود شستن سرش

یکی جامه پوشید نو بر برش

ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی

بیامد بمالید بر خاک روی

ز کردار بد پوزش آورد پیش

بپیچید زان خام کردار خویش

دل بیژن از کینش آمد براه

مکافات ناورد پیش گناه

شتر بار کردند و اسبان بزین

بپوشید رستم سلیح گزین

نشستند بر باره ناموران

کشیدند شمشیر و گرز گران

گسی کرد بار و برآراست کار

چنانچون بود در خور کارزار

بشد با بنه اشکش تیزهوش

که دارد سپه را بهرجای گوش

به بیژن بفرمود رستم که شو

تو با اشکش و با منیژه برو

که ما امشب از کین افراسیاب

نیابیم آرام و نه خورد و خواب

یکی کار سازم کنون بر درش

که فردا بخندد برو کشورش

بدو گفت بیژن منم پیش‌رو

که از من همی کینه سازند نو