مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
... خاک پای او به آید از سر واسیلیوس
گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز
تا نباشی روز حشر از جمله کالویروس ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
... که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
... هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو بی کفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر گرچه که خامی ای پسر ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
... کو بهشت جهان را می کند چون جهنم
در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
... کید او از بی نشانی بردراند هر نشان
خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
... پا را چه می نهی تو به دندان گربه شان
از تو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
... دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم همی گردد از کفش آهن
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
... خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده ای
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
... جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
... و آن شه بی نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمی خورم گفت مکن زیان کنی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
... منم غرقه به بحر انگبینی
که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
... درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفشگر گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
... تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
کفش های آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
... ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
... هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
... وز قد من بپرس که از کی خمیده ای
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق کجاها رسیده ای ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
... تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی
ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی
مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری ...