گنجور

 
مولانا

آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله

جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری

چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله

کوه از او سبک شده مغز از او گران شده

روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله

پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی

قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله

تازه کند ملول را مایه دهد فضول را

آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله

پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده

دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله

هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد

هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله

غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق

نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله

هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد

آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله