گنجور

 
مولانا

دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم

بی‌گنه بی‌جنایت گردشی بی‌نهایت

بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم

گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش

هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم

صورتت سهمناکی حالتت دردناکی

گردش آسیاها داری و پیچ ارقم

گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس

کو بهشت جهان را می کند چون جهنم

در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی

سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم

او نهانی است یارا این چنین آشکارا

پیش کرده است ما را تا شود او مکتم

کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان

گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم

چون تن خاکدانت بر سر آب جانت

جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم

در تتق نوعروسی تندخویی شموسی

می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم

خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی‌قراری

هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم

عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی

عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم

باد پویان و جویان آب‌ها دست شویان

ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم

بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین

کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم

شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن

که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم