گنجور

 
مولانا

مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن

مرو مرو که چراغی و دیده روشن

چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم

دماغ ما ز خمار تو است آبستن

مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل

که خانه گردد تاری به بستن روزن

چو آدمی به غم آماج تیر را ماند

ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن

دو دست عشق مثال دو دست داوود است

که همچو موم همی‌گردد از کفش آهن

حدیث عشق هم از عشقباز باید جست

که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن

دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق

اگر چه دارد او خون خلق در گردن

ز خونبها بنترسد که گنج‌ها دارد

که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن

گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب

بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن

که تا تمام غزل را بگویمت فردا

که گل پگاه بچینند مردم از گلشن