گنجور

 
مولانا

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی

در درون ظلمت سودا ورا داناییی

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین

کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت

کز سر سودا نداند پستی از بالاییی

موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست

بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی

عقل پابرجای من چون دید شور بحر او

با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی

مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی

گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی

عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها

عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی

پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند

بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی

رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری

هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی

دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک

بر سر بام دلم از هجر خون انداییی

هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت

گرچه او پستی رود باشد بر آن بالاییی

گرد دارایی جان مظلم ناپایدار

گشت جان پایداری از چنان داراییی

یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین

هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد

همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر

گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی

تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک

دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم

تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه

اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف

دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان

داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی

چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم

در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی

آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا

آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی

عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی

ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی

او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من

من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی

من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش

دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی

گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو

من نیم در عشق او امروزی و فرداییی

در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است

شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی

و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او

عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی

چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر

هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی

در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال

هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی

چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر

کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی

سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن

بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی

این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو

قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی

بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش

می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی

چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر

از گدایی حسن او دارند هر زیباییی

گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام

ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی

گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا

ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی

جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او

گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی

نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند

ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی

نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود

گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر

گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی