گنجور

 
۳۸۰۱

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... همه کردارشان ناکرده گیرد

بستاری چو پوشاند گنه را

نماید نیک هر حال تبه را ...

... قلوب انبیا را جمله یکسر

بنور لطف خود کرده منور

بدان نورند یکسر گشته بینا ...

... ازو دانند هر علمی که دانند

ازو یابند هر چیزی که جویند

بدو گویند هر لطفی که گویند ...

عطار
 
۳۸۰۲

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۱۱ - در بیان و شرف علم فرماید

 

... چو علم آموختی رو در عمل آر

که تا یابی بنزد حضرتش بار

چو علمت با عمل همکار نبود

بنزد راسخونت بار نبود

هدایت را بعلم اندر عمل دان ...

... چو با علمت عمل هم یار نبود

هدایت را بنزدت کار نبود

مقصر در عمل مهجور باشد ...

... ولی تا صد ره از آن باز ماند

طبیعت پای جهل او نبندد

عمل ناکردن از خود می پسندد ...

... ولیکن وصف ره با جمله گوید

اگرچه پای جهلش بسته گردد

بعلمش جاهل از خود رسته گردد ...

... مشو گستاخ چون او گردد آگاه

بود بیشک فتاده در بن چاه

چو متبوع افتد اندر چاه بی شک ...

عطار
 
۳۸۰۳

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۱۸ - در بیان نصیحت و نگاهداشت صحبت

 

ز عهد خویش داد خویش بستان

اگر غافل شوی باشی چو مستان ...

... تقرب کن تو با همصحبت خویش

بود بر جا همان بنیاد صحبت

منه تفضیل خود را بر یکی مور ...

... که راحت می رسد از تو بیاری

سیوال و خواستن رادر فرو بند

که بگشاید از این معنی دو صد بند

مگر گردی تو حاجتمند مطلق ...

... ولیکن صحبت از هر کس نگهدار

ز بد صحبت فرو بندد ترا کار

بدستت گرفتد وقتی دو تا نان

بنه نانی از آن برخوان اخوان

چو مردی هر دو را ایثار کن زود ...

عطار
 
۳۸۰۴

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۲۱ - در بیان اقسام اهل ایمان

 

... نماندش قوتی در آخر کار

بباید بست بر فتراک ناچار

چو او بگذشت اورا بگذراند ...

... که بردارد ز جانت بارها را

بجان و دل شنو زو هر نفس بند

که بردارد ز تو هر لحظه صد بند

بسی فرق است در تلوین و تمکین ...

... بعهد او بجان باید وفا کرد

بنادر گر ترا دادند این خیر

که گشتی همقدم با شیخ درسیر ...

عطار
 
۳۸۰۵

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۲۲ - در بیان نیستی و «موتواقبل ان تموتوا»

 

چو در بند خودی افتاد بنده

شود گوش مرادش نشنونده

مقید گردد اندر راه خسته

شود باب فتوحش جمله بسته

بود در خاطرش که گشت واصل ...

... اگر در خاطر آرد کو کسی هست

تمامت راهها را او فرو بست

مبادا هیچکس بر خویش مغرور ...

... بهر چیزی که از حق باز مانی

حقیقت دان که تو در بند آنی

طبیعت را ز خود دوری ده ای یار ...

... یقین دانند مردان رونده

که از ضد نیست سود هیچ بنده

گهی کز بندخواه خویش برخاست

قبای بندگی آمد برو راست

تو هرجایی که یابی احتیاجی ...

... چه داند که بحضرت هست محتاج

نهد از بندگی بر فرق او تاج

چه جای اختیار و احتیاج است ...

... شناسد هر که او بی خویش نبود

کمال بندگی زین بیش نبود

عطار
 
۳۸۰۶

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۳۴ - در شرح کشف اولیاء

 

... چو دانستی کمینگاه عزازیل

نبندد بر تو بر راه عزازیل

بود هر کشف را ظاهر نهانی ...

... که گفتن را نه بتواند نهفتن

زبانت اندرین دم بسته باید

که کار و بار تو یکسر گشاید

تو گفتن را شوی مانع به یک چند

زبان خویش را داری تو در بند

شود پیدا تو را کشف خیالی ...

... مخور لقمه بشبهت اندرین راه

که تا بسته نگردد بر تو آن راه

نشان آن باشد آن کس را در آن حال ...

... اگر کشفت نمی گردد میسر

بنه رخ را بر آن خاک مطهر

که تا آزاد گردد از کبایر ...

... درین گفتن مرا دیوانه دانی

چو بربستی بخود فرزانگی را

ندانی ذوق این دیوانگی را ...

... چو مسکین نیستی رو کار خود ساز

چو بربستم در فرزانگی من

بگویم رمزی از دیوانگی من ...

... بگوش دل یقین ای مرد رهرو

مثال او چو قرص آفتابست

وجودش دایما پر نور و تابست

ز نورش اهل معنی را قوام است ...

... از این شیوه بپردازم سخن را

بنوعی دیگر آغازم سخن را

عطار
 
۳۸۰۷

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

بنام کردگار فرد بی چون

که ما را از عدم آورد بیرون ...

... اگر دیدار خواهی کن سجودش

دو عالم در تو پیدا کرده بنگر

وصالش یافتی از وصل برخور ...

... ز عزت این جهان آورده در پیش

حجاب صورت آنجا باز بسته

خودی و خویش در پرده نشسته

کسی جز تو که باشد آن تو هستی

صفات خویش بر خود نقش بستی

طلبکار تو عقل و ره نبرده

ز تو حیران اگرچه بسته پرده

کجا عقلت بیابد زانکه جانی ...

... تویی خود عالم و از تو نشانه

چهارت عنصر اینجا بنده گشته

ابا خورشید تو تابنده گشته

تو خود میجویی و با خویش هستی

ز خود گویی و بر خود بار بستی

کجا آتش تواند یافت بویت ...

... فنا آمد مر ایشان را فراقت

بنفشه خرقه پوش مست کویت

فکنده سر ببر درهای هویت ...

... ثنا و حمد تو گویند مرغان

به هر گونه میان باغ و بستان

چو بلبل روی گل در عشق تو یافت ...

... تعالی الله کمال صنع بیجون

که جان بنموده اندر خاک در خون

چه چیزی کاینهمه از تست پیدا ...

... یکی بودی و هم آخر یکینی

بنزدم قل هوالله پیشکینی

زبان عاقلان شد الکن تو ...

... ز عزت عاشقان را شادگردان

وزین بند بلا آزاد گردان

چنان دیدار تو در جان ما شد ...

... نهان از شوق گریانیم و خاموش

سر خود را نهاده بر بنا گوش

همی گرید چو ابر از شرمساری ...

... عطا بخشی تو بیش از گناه است

ولیکن جان بنزدت عذر خواهست

صفاتت انبیا چون دیده باشد ...

... قلم راندی و خرسندیم مانده

ترا پیوسته در بندیم مانده

اسیر و ناتوان افتاده تو ...

... بفضل خود ببخشی ناتوان را

ز بس بنمای از خود جان جان را

نمایی بیشکی راه نجاتم ...

عطار
 
۳۸۰۸

عطار » هیلاج نامه » بخش ۳ - در معراج حضرت خاتم صلی الله علیه و آله

 

شبی جبریل پاک آمد سوی خاک

بنزد مصطفی سلطان لولاک

که ای مهتر ازین زندان برون آی ...

... علم زد بر فراز هفت افلاک

برون بنهاد پا از عرصه پاک

به هر چیزی که آمد سوی او باز ...

... تمامت انبیا را دید آنجا

سلامش کرد آدم گفت ابنا

شب آنست ای فرزند میمون ...

... تو دانایی که در خاطر چه دارم

بنزدیک تو چون پاسخ گذارم

بفضل خود ببخشا امت من ...

... بعزت نزد احمد خوش نشستند

حقیقت بهر تسلیمی به بستند

زبان بگشود شاه آنگاه آنجا ...

... حقیقت بی شکی هم انبیا کل

دمی ای صدر دین عطار بنواز

ورا کلی تو از خاطر نینداز ...

عطار
 
۳۸۰۹

عطار » هیلاج نامه » بخش ۶ - در اسرار عشق الهی فرماید

 

... بجنگ این صدف ماندی گرفتار

صدف را بشکن و بنمای هم رخ

تو از دریا شنو پیوسته پاسخ ...

... نه جای تست این دریا و بگذر

درین دریای بیپایان تو بنگر

اگرچه مانده این دم بغرقاب ...

... تو باشی در کف سلطان باعزاز

تو خواهی بود باز و بند سلطان

چوداری حکم بازوبند سلطان

کمالت آنگهی افزاید از یار ...

... توی نقش رویت نقاش اینجا

ترا او نقش بسته آخر کار

کند خود این همه نقشت بیکبار ...

... در او پنهان و پیدا دان حقیقت

دم آخر همه اسرار یابند

کسانی کاندر این دم یار یابند

جهانی پر زاندو هست و ماتم ...

... که خدمتکارت آید چرخ گردان

ترا چون چرخ گردون بنده باشد

مه و مهرت بجان تابنده باشد

فلک گردان تست و می ندانی ...

... که سرگردان تست این کره خاک

ترا سری ورای اوست بنگر

اگر رویت نماید دوست بنگر

توانی یافت وصل اینجا حقیقت ...

... عمل کردند مردان اندرین راه

بترس از آه موری در بن چاه

عمل چون هست در علمت عمل کن ...

عطار
 
۳۸۱۰

عطار » هیلاج نامه » بخش ۷ - در اسرار عشق و نموداری هیلاج فرماید

 

... به آخر جمله باد است ار بدانی

بنور تو مزین آمد این خاک

که دروی داخل است این هفت افلاک ...

... بتو پیداست جمله نقش ذاتش

دو روزی بنگر این نقد صفاتش

از آن نقش جهان دری بدست آر ...

... به هرزه بگذراند روزگارت

دراندازد بناگه سوی کارت

طلب کن عشق دنیا را مبین تو ...

... مرا گفتا چرا درغم نشستی

در معنی بروی خود به بستی

نه وقت آمد که دیگر رازجویی ...

... حقیقت فاش گردانی دگر بار

بنام من کتابت نغزآری

دگر هوش و دگر بامغز آری

بنام من نهی بنیاد اینجا

دهی امروز ما را داد اینجا ...

عطار
 
۳۸۱۱

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۰ - در فنا و در یافتن بقای کل فرماید

 

... کنون چون دستگیری کرد آن شاه

بنزدیک خودم دادست او راه

کنون دستم گرفت و پایداری

نمودم دمبدم درعشق یاری

جفای او وفای ماست بنگر

رضای او رضای ماست بنگر

ز دستم چند گویم سرببازم ...

... چو در اینجایگه من دزد راهم

کنون بنگر که اندر دار شاهم

کنون بردار شاهم دزد عشاق

ز شاهم بستده من فرد عشاق

کنون بردار شاهم از حقیقت ...

... در این معنی دگر اینجا چه جویی

منم بنمودهام اسرار اینجا

حقیقت هم ترا دیدار اینجا ...

... بدانسته ز ما آیات معنی

نبستانند از تو خاص و هم عام

که بد مستی نداری طاقت جام ...

... ابا خاص و عوامم بازگفتی

ترا بند زبان اینجایگه نیست

تن تو لایق دیدار شه نیست

ترا بند زبان اینجا نبوده است

زبان کردی و گفتی زین چسود است ...

... نباشد تاشوی آنجا کسی را

بگردد آنگهی بنمایم اسرار

ابا او مینمایم از سردار ...

عطار
 
۳۸۱۲

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۲ - در نموداری اعیان و خورشید جان فرماید

 

... دگر میل شریعت کرد خواهی

همه سیرت یکی ذات است بنگر

عیان در عین ذرات است بنگر

درین ره جمله از یکی است پیدا

ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

ز یکی بین همه نقش عجایب ...

... نظر می کن که اینجا در شبان است

یکی شمع است و چندان نیک بنگر

درین آیینه مر آیینه بنگر

هزاران نقش گوناگون برانگیخت ...

... ولی از چشم نامحرم نهان است

جمال جان جان اینجاست بنگر

درون دل ببین پیداست بنگر

جمال جان جان بسیار جویند ...

... به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

همه در بحر غرقاب ند بنگر

عجب از پای تا فرق ند یک سر ...

... زبان جمله او را بین و بگذر

ز دیدارش در این آینه بنگر

ز جودش تو از این آیینه برخور ...

... ولی درلیس فی الدیار بینی

درین آیینه می بنگر فنایت

درین آیینه هم بنگر بقایت

در این آیینه پیدا گشت جانان

حقیقت بی صفت خورشید تابان

در آن آیینه این آیینه بنگر

درون دل ببین پیداست یک سر ...

... درین آیینه دید دید مانند

درین اسرار بشتابند با ما

به هر نوعی که بشناسند ما را ...

... که می داند به جز دانای دادار

درون خاک در خود بنگر ای شیخ

ز دید دوست اینجا برخور ای شیخ ...

... کسی را نیست تاب اصل اینجا

که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

کسی را نیست تاب هجر محنت ...

... کسی باشد که باشد مرد دلدار

اگر دردی ترا اینجاست بنگر

از آن درمان تو پیداست بنگر

اگر داری تو درد دل در اینجا ...

... به بوی عشق دایم باش زنده

حقیقت باش هم سلطان و بنده

بسی وصف است اندر عشق عشاق ...

... یقین در عالم توحید کل اوست

ز چشم دل یقین بنگر عیان او

حقیقت جمله کون و مکان او ...

... که تا آیی برون از عین دل تو

نهان شو شیخ اندر اصل بنگر

تویی اصل حقیقت وصل بنگر

نهان شو شیخ اندر عالم عشق ...

... ز نور عشق اینجا بود خودبین

درونت بنگر و معبود خود بین

به نور عشق آنجا یاب جانان ...

... همه در تو عیان و تو نبینی

تو از عالم جهان بنگر چه بینی

تو معبودی به صورت آمدی پوست ...

... به عشق اینجا نظر در خویشتن کن

یکی بین بود جانان بی سر و بن

همه از عشق می گویند اینجا ...

... چه گویم سر عشق اینجا ز تحقیق

مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

کمال عشق بی شک عشق داند ...

... تو خود بگشا اگر چه در گشاده ست

که بی شک بستگی آخر گشاده ست

چو بگشادی در خود در حقیقت ...

عطار
 
۳۸۱۳

عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۳ - در نموداری جان در اعیان فرماید

 

... اگرچه برکشیدی رنج معنی

در این گنجت اگر راهست بنگر

درون گنج شو و از گنج برخور

درون گنج شو چون سالکان تو

حقیقت گنج بستان رایگان تو

از این گنج بقاکان واصلان راست ...

... حقیقت گنج را پیدا بیابی

تو گنج خود نظر کن هان و بنگر

که گنجی داری اینجا پر ز گوهر ...

... از آن شد دوست برخوردار معنی

ترا گنجست پیدا در بن چاه

چه گویم چون نه از گنج آگاه ...

... حقیقت دان که گنجی اوست از دوست

ترا گنجست داده شاه و بنگر

ولیکن در دل آگاه بنگر

بصد نوعت بگفتم شرح این گنج ...

عطار
 
۳۸۱۴

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۲ - در نموداری عشق به هر انواع گوید

 

... ز بیت او بتابد آفتابی

شود روشن بنور عشق اینجا

ابا عشق آید اندر وصل یکتا

یکی گردد بنور عشق جانان

شود در عشق اینجا گاه پنهان ...

... کجا بینی خدایی جاودانه

برون از تست هم با تست بنگر

درین اسرار فهمی آر و بنگر

برون ذات هم با تست جانان

یقین دیدار او بنگر ز پنهان

برون از تست هم با تست دلدار ...

... نظر کن هستی کون و مکانت

تو مستی این زمان بنگر رخ یار

حقیقت عمر خود ضایع بمگذار ...

... وگرنه مستی اینجا گه دمادم

بنزد عارفان و پاکبازان

ابی مغزی بود اینجا یقین دان ...

... همه ذرات او اینجای آگاه

یکی ذاتست بنگر لا بالا

همه ذرات در خورشید پیدا ...

... دهیم آن را که ما خواهیم توفیق

در ما را نه بسته است در حقیقت

ولی نتوان درون آمد طبیعت ...

... منزه بین مرا در جسم و جانت

که بنمایم همه راز نهانت

ترا این عز و دولت هم ز ما هست ...

... نمیری گر تو از ما زنده باشی

ولی باید که از جان بنده باشی

اگر در بندگی اینجا حقیقت

نمایم اندر اینجادید دیدت

اگر در بندگی ما را بخواهی

رسانیمت بعز و پادشاهی

اگر در بندگی ما را بدانی

ترا بخشیم ما صاحب زمانی

اگر در بندگی آری سجودم

بمعنی در درونت بود بودم

ز ما بگذر که پیداییم در تو

جمال خویش بنماییم در تو

اگر در بندگی فرمان بری تو

برفعت از همه کل بگذری تو

اگر در بندگی بینی لقایم

لقایم مر ترا اینجا نمایم ...

... منم ساقی تو جام از دست من خور

که تا گردم بکل بودم تو بنگر

عطار
 
۳۸۱۵

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۳ - در معنی وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً فرماید

 

... کسی کز ما در اینجا گاه دم زد

حقیقت کام دید از ما چو بستد

مراد خویش از ما اندر اینجا ...

... نمایم از عیانم ذات بیچون

کرا بنمایم اینجا گاه دیدار

که باشد با من اینجا صاحب اسرار ...

... مرا درجمله او داند پدیدار

حقیقت شیخ اینم راز بنگر

مرا بییار و بی انباز بنگر

حقیقت این شناس از من توواصل ...

... نماید اندر اینجا گاه دیدار

ترا دیدار بنمودست یارت

در اینجا گاه گشته آشکارت

ترا دیدار بنموده است آن ماه

دمادم میکند از خویش آگاه

ترا دیدار بنموده است جانان

درت اینجای بگشوده است جانان

ترا دیدار بنمود و تو دانی

ز هستی اندرین پرده نهانی

دوا کن در دو بنگر در درونت

که بنموده است یار رهنمونت

دوا کن درد و بنگر در رخ یار

که درمانت شود کلی پدیدار ...

... کی اینجا گه ترا عین العیان است

دوای درد تو اویست بنگر

که در تو هست اینجا یار ناظر ...

... چرا یکدم نگردی شیخ بیدار

بنقد امروز داری روی جانان

ستادستی تو اندر سوی جانان ...

... حقیقت گرد و آنگه باش الله

تو در او گم شو و دیدار بنگر

درآ در خویشتن اسرار بنگر

تو در او گم شو و صورت رها کن ...

... دوای درد ما او بود اینجا

دوا کرد و رخم بنمود اینجا

دوا کردم در این دست بریده ...

... فنا به در ره مردان رهبر

فنا بوده است اندر بود بنگر

فنا به هان فناشو آخر کار ...

... نه من در غم بماندستم گرفتار

نه هم در بند خود مانده است دلدار

نه من بردارم اینجا در حقیقت ...

عطار
 
۳۸۱۶

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۶ - در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها

 

... ترا چون نفس سگ کردست صیدت

از آن بستست اندر بند قیدت

ترا تا نفس باشد با تو همراه ...

... حقیقت دیده نتوانی چه گویم

بماندی همچو یوسف در بن چاه

بکن صبری که در آخر شوی شاه

بماندی همچو یوسف زار و مسکین

که تا برتخت بنشینی به تمکین

بماندی همچو یوسف مبتلا تو ...

... چو مردی زنده جاوید گشتی

بنورت بیشکی خورشید گشتی

چو مردی زنده مانی جاودان تو ...

عطار
 
۳۸۱۷

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۷ - قالَ النَّبیُّ صلّی الله علیه و آله موتوا قَبْلَ اَنْ تَموتوا

 

... بمردم تا بماندم زنده دوست

بمرد از جسم و از جان بنده دوست

بمردم تا بماندم جاودان من ...

... بمردم تا شدم ذات خداوند

برون جستم بیکباره ازین بند

بمردم تا شدم خورشید تابان ...

... که از خود مینمیرد سوی دنیی

چرا دل بسته در درد و در رنج

نتازی هیچ اندر سوی این گنج

چرا دل بسته در عین خواری

از آن پرگار سیرت برقراری

چرا دل بسته در محنت و غم

از آن افتاده در انده و غم

چرا دل بسته اندر بلا تو

از آنی دایم اینجا مبتلا تو

چرا دل بستهخوار و شکسته

در اینجا کمتر از نشخوار کشته

چرا دل بسته در عین زندان

دمادم میبری جور فراوان ...

... بمیرو زنده شو از ذات بیچون

چو خور تا بنده شو از ذات بیچون

اگر میری نمیری نیز شاهی ...

... درین دید صور بیشک توانی

یکی دید است بیچون راست بنگر

که اندر جزو وکل یکتاست بنگر

یکی دید است اندر وی دویی نیست ...

... ز بود خویشتن این راز یابی

ز بود خود مشو بیرون و بنگر

که اندر تست آن بی چون و بنگر

ز بود خود مشو بیرون در اینجا ...

... اگر از گفت او راهی بری تو

نمود او در اینجابنگری تو

دمادم اندر اینجا اوبگفتار ...

... بدام او بمانده خار و قیدم

که داند تا مر اینجا گه بنمود

حقیقت چون بدیدم ذات کل بود ...

... که اینجا عقل کلم پیش بین است

حقیقت عقل کل بوده است بنگر

یقین الهام معبود است بنگر

از آن حضرت خبردار است اینجا ...

... دمی را او در اینجا باش یکتا

که بنماید ترا نقاش اینجا

تو از الهام بیچون درحقیقت ...

... تو منگر هیچ بی احمد در اینجا

ز احمد بنگر اندرهر در اینجا

حقیقت شیخ اندر مجلس ما ...

... ازین سرور مست بازد شود هان

از آن سو مگذر و بنگر درین راز

که گرداند ترا از خود سرافراز ...

... ازین سرور منم پیروز امروز

بنور عشق او گشته دل افروز

ازین هر دو منم امروز دیندار ...

... ازین سرور منم بیشک خداوند

خداوندم چنین کردست در بند

ازین سرور منم واصل در اینجا ...

... حجاب عشق را برداشت از پیش

بنورش تا ابد اینجا بقا دید

ز نور عرش اینجا با صفا دید

بنورش راه کرد او سوی منزل

بمنزل در رسید و گشت کامل

بنورش راه شرع حق عیان یافت

بمنزل در رسید و جان جان یافت

بنورش گر در اینجا راز بینی

مر او را هم ز خود می باز بینی

بنورش هرچه دیدم راز دیدم

که او را در حقیقت باز دیدم ...

... کجامردی که اینجا بشنود راز

حقیقت اندر اینجا بنگرد باز

بدین ما که آن دین خداییست ...

... دمی بی نیستی اینجا مزن دم

حقیقت نیستی بنگر دریندم

بود این هستی اشیا پدیدار ...

... ترا من جان جان خواهم نمودن

عیان بنمایمت روشن چو خورشید

چنان کان را همی بینی تو جاوید

عیان بنمایمت اینجایگه من

درونت با برون دیدار شه من

عیان بنمایمت در دید بیچون

یکی گردانمت من بیچه و چون ...

... چو جانان آفتاب و ماهتاب است

که خورشید و مهش در تک و تابست

ورای ذات او چیز دگر نیست ...

... یکی بین و مرو بیرون زخویشت

که بنهاده است او اعیان پیشت

ز اعیان یاب دیدار الهی ...

عطار
 
۳۸۱۸

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۸ - در خلوت و عزلت ودیدار الوهیت گوید

 

... بکنج خلوت دل جوی جانان

که بنماید رخت ناگاه سلطان

چو درخلوت سرای جان درآیی

حقیقت بنگری دید خدایی

به از خلوت مدان اینجا حقیقت ...

... گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز

بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ

که در خلوت شوی ای شیخ بالغ

حضور خلوتست اینجای بنگر

توی در خلوت یکتای بنگر

نموددوست درخلوت عیانست ...

... ز ذات کل حقیقت سرفرازی

نه اندر بند آن باشی که آن دست

ترا بوسند درخلوت جهان دست

بت ره باشی آن دم نزد جانان

کجا بستانی آنگه مرد جانان

بت خود بشکن از دیدار بیشک ...

... که خواهی تا بماندنیک نامت

بنام وننگ اینجا در نمازی

تو پنداری که بیشک کارسازی

بنام وننگ جانت رفت بر باد

کجا بینی تو ذات خویش آباد

بنام و ننگ در مکری بمانده

ز سر عشق یک نکته نخوانده

بنام وننگ میخواهی بسربرد

بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد

ز ننگت چیست چون نامی نداری ...

... ابا اوباش کو خود رهنمایست

چرا در بند خلقی بازمانده

در آن خلوتسرای راز مانده ...

... اگرچه در حقیقت این همه اوست

بنور حق مزین شرع بشناس

ز حق مراصل را با فرع بشناس ...

... جهان بیگانه مردار خواراست

بنزدعاشقان مردار خوار است

جهان بیگانه پر درد و رنج است

بنزد عاشقان خوان سپنج است

جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا ...

عطار
 
۳۸۱۹

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

 

... ره مردان طلب در دید جانان

دمی بنگر تو در توحید جانان

ره مردان طلب تا شاد گردی ...

... ره شرعست این را هست تحقیق

درین ره عاشقان یابند توفیق

ره شرعست ازو اینجا مرادت ...

... براه شرع احمد در عیانم

کنون بنگر نشان بینشانم

براه شرع احمد یافتم راز ...

... ولیکن نقش ناپیدا نماند

دل اندر نقش بستی ای یگانه

نماند تا ابد او جاودانه

دل اندر نقش بستی همچو او باش

کجا هرگز ببینی روی نقاش

دل اندر نقش بستستی حقیقت

نخواهد ماند این نقش طبیعت

دل اندر نقش بستی جاودان تو

نخواهی دید بیشک جان جان تو

دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست

که ازنقش خود بی آگهی دوست

دل اندر نقش بستی مرد خواهی

تو مراین نقش آخر بردخواهی

دل اندر نقش بستی با زمانی

کجانقاش را آخر بدانی

دل اندر نقش بستی در حقیقت

کجا نقاش کل آید پدیدت ...

... بدان نقاش خود ای شیخ بیچون

که چون نقش تو بسته بیچه و چون

بدان نقاش خود ای شیخ زنهار ...

... بدان نقاش خود ای شیخ عالم

که روی خویش بنموده است این دم

بدان نقاش تا بینی تو در خویش ...

... تو نقاشی کنون ای شیخ در دید

یکی بنگر تو در اسرار توحید

تو با نقاش اینجا آشنا شو

چو او در بود جانها با فنا شو

تو با نقاش اینجا نقش بسته

در آخر میکند نقشت شکسته

چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت

نماید دید خود او ناپدیدت ...

... ترا اظهار بودن کرده ظاهر

ازو برخور تواندر نقش بنگر

ز دید نقش اینجا گاه بگذر ...

... ازو برخور که تا جاوید مانی

بنورش بیصفت خورشید مانی

ازو برخور که آمد آشکاره ...

... اگر امروز از وی برخوری تو

هم امروزش حقیقت بنگری تو

اگر امروز بینی روی جانان ...

... وصالی بخش جان را در وفایت

که تا می بنگرد دید لقایت

وصالی بخش جان ای دوست اینجا ...

... که یارد تازند دم جز تو دردم

که بنموده است اندر نقش آدم

جمال خویش پنهانی حقیقت ...

... که دست از جان و از دل برفشانده

رخی بنمای آخر دوستانت

گلیشان بخش هان از بوستانت

رخی بنمای و جان بنما بشادی

که جانرا در دلم دادی بدادی

رخی بنمای تا جان برفشانم

که جز این نیست درعین روانم

رخی بنمای تا خود را بسوزم

که از دیدارت اینجا نیکروزم

رخی بنمای و جان بستان زدرویش

که جز این نیست چیزی دیگرش پیش

رخی بنمای تا پنهان شوم من

نمایی ذات تا اعیان شوم من ...

... تویی منصور شوری درفکنده

ورا آزاد کرده جمله بنده

تویی منصور در بازار معنی ...

... تویی منصور اندر قربت لا

یکی بنمود او را لا بالا

تویی منصور در دید خلایق ...

... بباید کاملی چون من بگفتار

که بنماید عیانت بر سردار

بباید کاملی پاکیزه گوهر ...

... چه باشد شور دنیا شور عقبی

ترا بنمایم این در جمله مولی

چه باشد گر تو خود بنمایی اینجا

که اندر ذات خود یکتایی اینجا

دو عالم بیشکی بر هم زنم من

اگر بنمایم اینجا جان روشن

چو من اینجاترا بینم عیان باز ...

... عیان میبینمت اندر خلایق

کجاآیم بنزدیک تولایق

عیان میبینمت اما نهانی ...

... نظر داری تو با ما آخر کار

که بنمایی جمال خویش اظهار

نظر داری تو با ما از عنایت ...

... نظر داری توبا ما ای خداوند

که تا بیرون کنی مسکین از این بند

نظر داری تو با ماراست اینست ...

... چنان کاول نمودی راز بیچون

همان بنمای اینجا بیچه و چون

چنان کاول نمودی جان جانم

همان بنمای در آخر عیانم

چنان کاول نمودی بود بودم

همان بنمای آخر در نمودم

همان کاول نمودی بازم اینجا ...

... بیک ره دست از خود برفشانده

جمال خویش بنمودی مرا تو

فکنده مر مرا اندر فنا تو ...

... ز ما جان و دل اینجا گه ربودن

چو بنمودی و بربودی چه گویم

تویی اندر درون اکنون چگویم ...

... هزاران شور اینجا و فغان است

عجایب پرده جان بسته تو

نمود خود بدان پیوسته تو

حقیقت پرده ذات تو بستست

از آنم پرده اینجا گه گسسته است ...

... همه گردان ز فعل خویش آگاه

برافکن پرده از منصور بنیوش

لباس سر خود در جمله درپوش ...

... کنم باز و شوم روشن حقیقت

برافکن پرده و بنمای خورشید

که کشتی عاشقان از بهر امید

برافکن پرده و بنمای رویت

که کل افتند اندر خاک کویت ...

... توی خورشید و من در روشنایی

تویی خورشید کل بنموده رخسار

درین بود وجودم گشت اظهار ...

... در این آیینه پیدایی همیشه

دگر آیینه بنمایی همیشه

در این آیینه دیده عکس رویت ...

... در این آیینه هر آیینه دانی

که بنمایی همه راز نهانی

در این آیینه بنمودی جمالت

ربودی جان منصور جلالت ...

... تو هر کس را که میخوانی بخوانی

منم بنده بکن آنچه تودانی

نه برگردد ز تو منصور حلاج ...

... ترا بینان ز دیدت آشنایند

تو شاهی و تمامت بنده تو

ببوی عشق اینجا زنده تو ...

... که بادید تو اینجا آشنایم

تو شاهی در حقیقت بنده خود

بنور خویش کن تا بنده خود

تو شاهی بنده را بنواز امروز

حقیقت کن ورا امروز پیروز

تو شاهی بنده را بنواز از خود

فنا گردان ورا از نیک و از بد

تو شاهی بنده را بنواز ای شاه

تو برگیرش کنون ازخاک این راه ...

... درون جانی و در آرزویم

که بنمایی جمال خود تمامت

که تا بینند این شور وقیامت ...

... زهی توحید ما با یار بیچون

که بنمودستم از دیدار بی چون

زهی توحید ما با شاه جمله ...

... که آخر در یقین است ای برادر

که حق بنمود اول عشق دیدار

در آخر گشت او هم ناپدیدار ...

... چو ذره بودی و گشتی تو خورشید

چنانت عشق بنموده است دیدار

که خواهی گشت کلی ناپدیدار ...

... حقیقت در حقیقت راه برده است

ره خود را بنزد شاه برده است

بجز شه هیچکس او را ندید او ...

... ولی آگاه میباشد معطل

بنزد شاه دارد چون کمالش

هم از شاهست دیدار وصالش ...

... مکن مستی بدل میباش هشیار

بنور شرع جان خود برافروز

ز نور عشق خوش میساز و میسوز ...

... از آن دنیاست دایم پر کدورت

ز دنیا این بست گر باز دانی

که از هر نوع اینجا راز دانی ...

... که قرآنست اینجا رهنمایت

بجز قرآن که بنماید ره اینجا

که قرآنست از جان آگه اینجا ...

عطار
 
۳۸۲۰

عطار » هیلاج نامه » بخش ۳۲ - در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید

 

... بسی گفتم ترا ای دل ز جانان

که هم بنموده است اسرار پنهان

ز جوهر جوهرت دادم در اینجا ...

... که مستی دمبدم در راز مانده

ازین دیوانگی دربند ماندی

درآخر رخت در دریا فشاندی ...

... دمی در صورت و گه در نهانی

دمی در کافری زنار بندی

دمی خود را بپای دار بندی

دمی واصل دمی عاشق درین راه ...

... ازل را با ابد پیوند او ساخت

ترا در ذات خود از عشق بنواخت

در این صحن ز مرد رنگ افلاک ...

... بهم پیوست اینجا دید ذرات

که داند حد آن بنگر در اینجا

تو بستی که گشاید این معما

ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم ...

... همه دنیا نیرزد پر کاهی

بنزد عاقلان دنیاست راهی

همه دنیا مثال حقه دان ...

... که پنهان نیست اسرار عیانی

همه عالم پر از خورشید بنگر

حقیقت سایه جاوید بنگر

نظر کن بامدادان سوی خورتو ...

... نظر کن در نگر آغاز و انجام

بنوش از دست جانان آنگهی جام

دمادم نوش کن از جرعه یار ...

... کسانی کاندرین صاحب یقینند

یکی خوابست بیداری ایشان

ولی کی داند این مرد پریشان ...

عطار
 
 
۱
۱۸۹
۱۹۰
۱۹۱
۱۹۲
۱۹۳
۵۵۱