گنجور

 
عطار

جنیدا آفتاب جان عیان بین

در آن خورشید کل عین عیان بین

عیان بین یار در جانت حقیقت

دگر بشناس او را در طریقت

اگر سیر طریقت کرد خواهی

دگر میل شریعت کرد خواهی

همه سیرت یکی ذات است بنگر

عیان در عین ذرات است بنگر

درین ره جمله از یکی است پیدا

ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

ز یکی بین همه نقش عجایب

نموده در بحار دل غرائب

ز یکی بین همه دیدار کرده

خود اندر جملگی دیدار کرده

یکی جام است در خورشید اینجا

چو بشناسی شوی جاوید اینجا

یکی خورشید و چندین طینت آن است

نظر می‌کن که اینجا در شبان است

یکی شمع است و چندان نیک بنگر

درین آیینه مر آیینه بنگر

هزاران نقش گوناگون برانگیخت

دگر از یکدگر پیوند بگسیخت

ز هم بگسیخت چندین نقش موزون

دگر ز آن نقش عین آورد بیرون

نمود قدرت خود می‌نماید

عیان قوت خود می‌فزاید

ز حکمش یفعل الله است دیدی

دلت زین راز آگاه است دیدی

اگر نقدی تو داری اندرین راه

مر آن نقدت بده در حضرت شاه

اگر نقد تو اینجا قلب آید

عیان قوّت خود می‌فزاید

اگر نقد تو اینجا قلب آید

جراحت‌ها ترا در قلب آید

جنیدا نقد را از نسیه بشناس

بگو اسرار و از هر دیو مهراس

چو نقدت حاصل است امروز اینجا

شدستی بی‌شکی پیروز اینجا

نمود عشق داری در حقیقت

حقیقت داری از عین شریعت

درون خویش نقد خود نظر کن

ازین نقدت وجود خود خبر کن

چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست

نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست

جمال جان جان در جان عیان است

ولی از چشم نامحرم نهان است

جمال جان جان اینجاست بنگر

درون دل ببین پیداست بنگر

جمال جان جان بسیار جویند

وی اندر جملگی با یار جویند

درون جملگی گم گشته دلدار

به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

همه در بحر غرقاب‌ند بنگر

عجب از پای تا فرق‌ند یک‌سر

همه جویای او در جمله پیکر

زبان جمله او را بین و بگذر

ز دیدارش در این آینه بنگر

ز جودش تو از این آیینه برخور

در این آیینه می‌بر‌خور در اینجا

که خور تابان شوی از خور در اینجا

در این آیینه شیخا یار بینی

ولی درلیس فی الدیار بینی

درین آیینه می‌بنگر فنایت

درین آئینه هم بنگر بقایت

در این آیینه پیدا گشت جانان

حقیقت بی‌صفت خورشید تابان

در آن آیینه این آیینه بنگر

درون دل ببین پیداست یک‌سر

هر آیینه در این آیینه بار است

نمود صورت او صد‌هزار است

ندارد مثل‌، همتایی مجویش

بجز توحید در اینجا مگویش

ندارد مثل و مانندی ندارد

حقیقت یار و پیوندی ندارد

ز خود بر خود شده عاشق در اینجا

گهی صادق گهی فاسق دراینجا

ندارد مثل خود معبود ذات است

نموداری ز ذاتش در صفات است

همه شرع است شیخ از دید توحید

نمی‌گنجد در این اسرار تقلید

نه تقلید است این اعیان ذات است

صفات او فزون از هر صفات است

بصورت لیک در معنی همه نور

دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور

یکی ذات است در جمله نمودار

ولی منصور بین اندر سر دار

همه مرد رهند و ره ندانند

ره خود را بسوی شه ندانند

همه در غفلت‌ند و عین تقلید

دگر در وحشت‌ند و دید نادید

دگر قومی که در توحید مانند

درین آیینه دید دید مانند

درین اسرار بشتابند با ما

به هر نوعی که بشناسند ما را

غم ما می‌خورند اینجا حقیقت

سپرده جملگی راه شریعت

به امیدی که می‌دارند طاعت

بیا پیوسته از بهر سعادت

کشیده هجر اندر عشق اینجا

فتاده در میان شور و غوغا

بلاکش تا ز جانشان دوست داریم

در ایشان مغز جان در پوست داریم

بلاکش قرب جانان می‌بیابد

مر آن خورشید رخشان می‌بیابد

بلاکش قربت اسرار بیند

بلاکش دیدهٔ بیدار بیند

بلابینان عشق اندر غم و درد

بمانده اندر اینجا روی‌ها زرد

بلا و قرب با منصور دادند

در اسرار بر وی برگشادند

اگر مرد رهی مگریز از دار

گرت خود می‌کشند اندر سردار

به‌دست جان جان کشتن بسی به

حقیقت این ز دید ناکسی به

که بشناسد جمال یار اینجا

روا دارد وبال یار اینجا

مر اینها جمله نازاده درین راه

چو طفلانند نادان در بر شاه

چه فرق از آدمی تا عین حیوان

کسی باید که خورده آب حیوان

در این ظلمات، خضر رهروانم

بسوی آب حیوان راه دانم

در این ظلمات خضرم راه برده

ره خود را بسوی شاه برده

مرا چون آب حیوانست در جان

چه غم دارم درین زندان غولان

چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد

حقیقت هست منصور و مؤید

از این زندان بیرون رفت خواهد

میان خاک در خون خفته خواهد

درون خاک منزل‌گاه یار است

ز من بشنو که این سر درچه کار است

درون خاک جان عاشقان است

در این جا‌گه لقای جاودان است

درون خاک آمد جوهر یار

درون خاک شد هم ناپدیدار

درون خاک جای انبیا‌یست

حقیقت هم مکان اولیا‌یست

درون خاک بسیار است اسرار

که می‌داند به جز دانای دادار‌؟

درون خاک در خود بنگر ای شیخ

ز دید دوست اینجا برخور ای شیخ

ترا رجعت به آخر در سوی خاک

بود زین شیب تا نُه تشت افلاک

درون خاک خلوت‌گاه عشق است

حقیقت مسکن و مأوای عشق است

تو تا با او رسی بسیار راه است

ولیکن در درون دیدار شاه است

تو تا با او رسی در محو فی الله

بباید کردنت در خود بسی راه

تو این دم در دم نقاش بینی

در آنگاهی که کل اوباش بینی

همه در سیر هستی بت‌پرست‌ند

حقیقت بت پرست و خود پرستند

اگر مرد رهی ره کن درونت

که دل کرده در اینجا رهنمون‌ت

ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار

که در دل حاضر است اینجای دلدار

دمی بیدل مباش و دل همی بین

ز دل مقصود خود حاصل همی بین

ز دل مقصود حاصل گردد اینجا

ز دل مر خویش واصل گردد اینجا

به دل واصل شو و دیدار او بین

حقیقت جملگی اسرار او بین

همه اسرارها در دل عیان‌ست

ولی از غافل و منکر نهان‌ست

گهی اسرار دل بیند در آنجا

که جز از عشق نگزیند در اینجا

بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین

ز سرّ عشق خود معشوق می‌بین

ز سرّ عشق او دانای او شو

ز نور ذات او بینای او شو

درت از عشق بگشاید حقیقت

نماید باز جان در دید دیدت

ز عشق اینجا تو بر‌خور شیخ عالم

که عشق آمدت غمخور شیخ عالم

تو می‌خور غم دمادم از وصالش

امیدی دار و مگریز از وبالش

دمادم عاشقان را دل کند خون

دگرشان می‌نماید بی‌چه و چون

همه با یار در اندوه و ماتم

دگر شادی رسیده گشته خرم

همه با یار اینجا آشنایند

ولی مانند اسب بادپایند

کسی را نیست زَهره اندرین سر

که یابد نیز بهره اندر این سر

کسی را نیست تاب اصل اینجا

که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

کسی را نیست تاب هجر محنت

کز آن محنت بیابد عشق حرمت

کسی را نیست تاب وصل بی‌شک

که تا یابد نمود خویش بی‌شک

کسی را نیست تاب وصل دلدار

بماندستند دل‌مجروح و افگار

حقیقت شیخ بازاری چنین است

تماشاگاه مرد راه بین است

عجب شوری گرفته گرد عالم

نماید راز در شورم دمادم

ز حیرت خون دل‌ها سوخت اینجا

که باید دیده‌ها بر دوخت اینجا

دل عاشق در اینجا کرده بریان

نباشد هیچکس را زهرهٔ آن

که تا آهی زند از درد دلدار

کسی باشد که باشد مرد دلدار

اگر دردی ترا اینجاست بنگر

از آن درمان تو پیداست بنگر

اگر داری تو درد دل در اینجا

به درمانی رسی ای واصل اینجا

چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل

شوی ناگاهی اندر درد واصل

اگر می‌بگذری از عشق خامی

به نزدیک امینان پس تمامی

اگر می‌بگذری از عشق اینجا

درون دل کجا بینی مصفا

اگر می‌بگذری از عشق بی‌چون

تو مانی دایماً در خاک و در خون

به بوی عشق دایم باش زنده

حقیقت باش هم سلطان و بنده

بسی وصف است اندر عشق عشاق

کسی باید که باشد در جهان طاق

رموز عشق از من باز داند

ز سر عشق آنگه راز داند

رموز عشق اینجا نیست بازی

بسوزی اندرو گر شاهباز‌ی

رموز عشق بشناس و یکی شو

حقیقت عین جان بی‌شکی شو

رموز عشق اینجا دان و بشتاب

بسوی جزو و کل دلدار دریاب

رموز عشق بشناس و یکی بین

درون خویش را تو پیش‌بین بین

درون تست تیر و چرخ و انجم

حقیقت چرخ و انجم اندرو گم

حقیقت قوّت روح و روان است

درون تست پیر رهروان است

درون تست تیر چرخ دریاب

حقیقت اصل او در وصل دریاب

ز پیر خویش شو ای پیر آگاه

که پیر تست بی‌شک صاحب راه

اگر داری تو درد دل در اینجا

بیابی صاحب دردی در اینجا

ز پیر خود حقیقت شرع بسپر

ز نور شرع در دنیا تو برخور

ترا با پیرت اینجا آشنایی‌ست

که پیرت بی‌شکی عین خدایی‌ست

به شرع است این بیان از دید منصور

که پیر عشق شد توحید منصور

یقین منصور از پیر است بر دار

ز دید پیر خود اینجا خبردار

چه بازی می‌کند این پیر عاشق

گهی فاسق گهی در کعبه صادق

نداند سرّ پیر عشق جز من

ازو شد بر من این اسرار روشن

ازو شد روشن اینجا جان منصور

یکی شد ظاهر و پنهان منصور

همه پیر است اینجا پیر ما بین

دمادم شیخ این تدبیر ما بین

که العبد یدبّر مرتضا گفت

درون مرتضی بی‌شک خدا گفت

که العبد یدبّر نیست تدبیر

حقیقت مر خدا را هست تقدیر

چگونه این نباشد آنچه خواهد

کند تقدیر و آن هرگز نشاید

قلم راند و نوشت و می‌نماید

دمادم عشق اینجا می‌فزاید

هر آن تقدیر کاو سازد بباشد

اگر خواهد کشد خواهد نوازد

کسی را نیست زهره آنچه او کرد

که گوید چونکه او جمله نکو کرد

نکو کرده نکو خواهد حقیقت

یقین ای شیخ دین بهر شریعت

ز من بشنو که این شرع است بی‌چون

یکی باش و مشو اینجا دگرگون

صفات خود منزه دار اینجا

که تا باشی تو برخوردار اینجا

صفات خود ز آلایش بپرهیز

به نور عشق ذات خود برآمیز

درونت با برون جز ذات منگر

خدا را بین و تو در ذات منگر

درونت با برون منگر به جز دوست

یقین می‌دان که سر تا پای تو اوست

درونت با برون دیدار ذات است

از آن مر نحن اقرب در صفات است

ز نحن اقربت می‌گویم این سر‌ّ

که تا دیدار خود یابی به ظاهر

ز نحن اقرب ار می‌گویم اسرار

ز نوعی دیگرت شیخا خبردار

ز نحن اقرب اینجا می‌نگر شاه

اگر هستی ز سرّ عشق آگاه

خدا با تست نزدیک ار بدانی

تو اویی او تو در اینجا نهانی

خدا با تست نزدیک ار ببینی

تویی ای شیخ اگر صاحب یقینی

خدا پیوسته با تست و تو با او

حقیقت اوست اندر گفت و در گو

خدا با تست شیخ‌! آگاه می‌باش

چو من در جزو و کل تو شاه می‌باش

سرا پایت همه اوست ار بدانی

که گفتارم چه توحید است و خوانی

سرا پایت به جز او نیست اینجا

ابی شک ذات او یکی‌ست اینجا

سرا پایت به جز جانان ندارد

دل و جان تو دیدن آن ندارد

چرا کاینجا به صورت بازماندی

از آن از دید دیدش بازماندی

اگر هستی چو من اینجا خبردار

حقیقت این بود اینجا خبردار

ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست

یقین در عالم توحید کل اوست

ز چشم دل یقین بنگر عیان او

حقیقت جملهٔ کون و مکان او

ز چشم دل یقین بین ذات اینجا

جهان و جمله ذرات اینجا

به چشم دل یقین بین آنچه پیدا‌ست

تو اویی و تو اندر شور و غوغا‌ست

ز چشم دل نظر کن دید جانان

تو اویی این بود توحید جانان

ز چشم دل بسی دیدند رویش

بمردند آنگهی در آرزویش

ز چشم دل اگر سالک حقیقت

رباید گوی روحانی حقیقت

شود کانجا جمال بی‌نشان است

از آن عاشق در اینجا مست آنست

کمال سالک اینجا گاه اینست

که خود او بیند این عین‌الیقین است

کمال سالک اینجا جان‌فشانی است

پس آنگه دیدن راز نهانی است

نهان شو شیخ تا پیدا نمایی

دویی بگذار تا یکتا نمایی

نهان شو شیخ پیدا گرد در دین

چو من در عشق رسوا گرد در دین

نهان شو شیخ تا وصلت نماییم

من اندر لا همه وصلت نماییم

نهان شو شیخ بیرون آی از دل

که تا جزء تو گردد در عیان کل

نهان شو شیخ بیرون آی از تن

که تا گردد ترا توحید روشن

نهان شو شیخ بیرون آی از جان

که وصل یار خود یابی تو اعیان

نهان شو شیخ تا در بی‌نشانی

همه اسرار منصورت بدانی

نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات

حقیقت ذات گردد جمله ذرات

نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو

که تا آیی برون از عین دل تو

نهان شو شیخ اندر اصل بنگر

تویی اصل حقیقت وصل بنگر

نهان شو شیخ اندر عالم عشق

مزن دم هیچ شیخا همدم عشق

دم عشق ازل زن همچو ما تو

حقیقت چون شوی از خود فنا تو

دم عشق ازل زن همچو منصور

یکی بین و یکی دان شیخ مشهور

دم از عشق ازل زن همچو مردان

ز دید خود گذر از دید جانان

دم عشق ازل زن بر سر دار

اگر مرد رهی ای شیخ دین‌دار

دمی در عشق آید آنست دیدار

تو آن دم شو به جان و دل خریدار

دمی کز عشق آمد زندگانی‌ست

در آن دم جملگی راز نهانی‌ست

دمی کز عشق آید در وجودت

از آن دم کن نظر دیدار بودت

سخن کز عشق آید آن یقین است

که بی‌شک ذات رب العالمین است

دمی کز عشق آمد هست آن ذات

کند مر محو اینجا جمله ذرات

دمی کز عشق آمد مغز جان است

در آن دم جمله اسرار نهان است

دم از این زن که منصور است این دم

در این دم زد در اینجا او دمادم

چه به زین دم که سالک اندرین راه‌؟

شود دمدم ز بود خویش آگاه

چه به زین دم که جانان بازیابی‌؟

از این دم این دم آنجا بازیابی

چه به زین‌دم که اینجا در زنی باز‌؟

وز آن دم باز‌بین انجام و آغاز

از این دم به چه باشد تا بیابی‌؟

که بود خویشتن یکتا بیابی

ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق

نباشد هیچ چیزی برتر از عشق

ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت

که در عشق است پیدا دید دیدت

ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور

ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور

حقیقت شیخ واصل شو درین سر

که می‌گردانمت اسرار ظاهر

ز نور عشق اینجا بود خودبین

درونت بنگر و معبود خود بین

به نور عشق آنجا یاب جانان

درون خویش پنهان یاب جانان

به نور عشق ظاهر هرچه بینی

همه او بین اگر صاحب یقینی

به نور عشق اینجا آفرینش

همه گردان نگر در عین بینش

به نور عشق در خود سیر کن باز

درون خود ببین ما را سرافراز

همه در تو عیان و تو نبینی

تو از عالم جهان بنگر چه بینی‌؟

تو معبودی به صورت آمدی پوست

حقیقت کن نظر در کسوت دوست

به عشق‌، این راز اینجاگه کنی فاش

اگر یک ره بیابی دید نقاش

به عشق این سر توانی یافت اینجا

وگرنه باش در نایافت اینجا

به عشق اینجا نظر در خویشتن کن

یکی بین بود جانان بی سر و بن

همه از عشق می‌گویند اینجا

همه در عشق می‌پویند اینجا

به عشق خویش آوردت پدیدار

تو از اویی و او از تو پدیدار

چه گویم سر عشق لایزالی

که در وصلی چو با او در وصالی

چه گویم سر عشق اینجا ز تحقیق

مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

کمال عشق بی‌شک عشق داند

بجز منصور سرّ او نداند

اگر از عشق بویی یافتی تو

درون جزو و کل بشتافتی تو

اگر در عشق واصل گردی ای شیخ

همی اندر دو عالم فردی ای شیخ

نداند سر عشق اینجای خودبین

کجا هرگز بداند مرد بدبین

هر آن‌کاو شد ز سر عشق آگاه

نبیند هیچ اینجا جز رخ شاه

اگر آگه شوی در عشق اینجا

بمانی تا ابد در جمله یکتا

اگر آگه شوی از عشق‌، بی‌شک

نماید جزو و کل نزدیک تو یک

اگر آگه شوی از دیدن شاه

تو باشی عشق و معشوق اندرین راه

اگر آگه شوی از نور عشقش

زیان یابی در اینجا بود عشقش

ز بود عشق اینجا بی‌نشانم

بجز دیدار عشق اینجا ندانم

ز بود عشق اینجا باز بینم

جمال شاه یکتا باز بینم

ز بود عشق واصل گشتم از یار

دگر از عشق او من گشته‌ام یار

ز بود عشق اینجا ذات دیدم

عیان در جمله ذرات دیدم

ز بود عشق اینجا دم ز دستم

چه‌سود اکنون که بیرون شد ز دستم

سر رشتهٔ دمادم باز بینم

همی انجام و هم آغاز بینم

بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است‌؟

که بی‌شک عشق دیدار عزیز است

حقیقت عشق اسرار است جانان

کسی کاو یافت دیدار است جانان

دمی در عشق شو گر عاشقی تو

بجز جانان مبین گر صادقی تو

دمی در عشق شو تا در فنایت

نماید در یکی عین بقایت

دمی در عشق شو تا آنچه جویی

تو خود بینی که اندر گفت و گویی

ز سر عشق واصل گرد در یار

که پیدا گرددت اسرار بسیار

تو می‌بین او ولیکن خود مبین تو

اگر خواهی یقین عین‌الیقین تو

ز عشق اینجا ببین عین‌الیقین است

حقیقت اولین و آخرین است

همه عشق است و اندر تو نهان است

ز عشقت ظاهر صورت عیان است

همه عشق است در صورت پدیدار

ولیکن عشق باشد ناپدیدار

همه عشق است عشق اندر تمامت

کند هر لحظه صد شور و قیامت

همه عشق است اگر دانی در اینجا

حقیقت سر ربانی در اینجا

ز عشق آمد پدیدار آن‌کسی کاو

همه بیند ز ذات عشق نیکو

خبر از عشق یاب و آشنا شو

به نور عشق گم گرد و خدا شو

کسی کز سرّ عشق است آمده راه

همه شاهش همی‌بیند همه شاه

همان بهتر که یابی بهره از عشق

که منصور است کلی زهره از عشق

حقیقت تا دل و زَهره نباشد

ترا از عشق‌ِ کل بهره نباشد

دلی پر زهره می‌باید در اینجا

که بگشاید مراورا در دراینجا

شب و روزی در اینجاگاه جویان

به‌سر در راه عشق افتاده پویان

شب و روزی عجب در ره فتاده

گهی در گور و گه در چه فتاده

شب و روزی تو در این منزل برد

که تا یابد شعاعی جانت از درد

کجا یابی دوا اینجا تو از یار

که بیهوده همی گویی تو بسیار

کجا یابی دوای درد جانان

که در این ره نه‌یی تو مرد جانان

کجا یابی دوا چون اندرین راه

نه‌یی از سرّ او مویی تو آگاه

کجا یابی دوا ای غافل اینجا

که تا بی‌شک نگردی واصل اینجا

اگر واصل شوی اینجا دوایت

نماید دوست اندر جان لقایت

همه درد تو در اینجا ز قلب است

حقیقت آنکه‌ت اینجا نقد قلب است

همه درد تو اینجا هست صورت

نمی‌بینی دمی اینجا ضرورت

همه درد تو از جان است اینجا

وگرنه یار اعیان است اینجا

عجایب مانده‌ای چون حلقه بر در

که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟

تو خود بگشای در اینجا در خویش

حقیقت پرده را بردار از پیش

تو خود بگشای در‌، تا یار بینی

درون شو تا حقیقت یار بینی

تو خود بگشای در تا اتصالت

شود پیدا و هم عین وصالت

تو خود بگشای در گر کاردانی

که وصلت حاصل است اندر معانی

تو خود بگشای در ای سالک راه

از آن پس تا نگردی هالک راه

تو خود بگشای در این دم که هستی

چرا پیوسته اینجا گاه مستی

تو خود بگشای در اینجا که در خود

درون شو تا ببینی رهبر خود

تو خود بگشای در تا در عیانت

شود پیدا همه راز نهانت

تو خود بگشا اگر چه در گشاده‌ست

که بی‌شک بستگی آخر گشاده‌ست

چو بگشادی در خود در حقیقت

روی در اندرون دید دیدت

چو بگشایی حقیقت بینی اینجا

نمود خویشتن در جمله پیدا

درون جان جانت یار خود بین

حقیقت بی‌شکی دلدار خود بین

ترا کی عاشقی خوانم درین راه

کزین معنی نگردی هیچ آگاه

ترا کی عاشقی خوانم درین سر

که اینجا می‌نبینی یار ظاهر

ترا کی عاشقی خوانند مردان

که اینجا گه نیابی ذات جانان

ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار

که از صورت نگردی ناپدیدار

تویی اینجا حقیقت تا بدانی

همه اسرار و انوار معانی