گنجور

 
عطار

ز عهد خویش داد خویش بستان

اگر غافل شوی باشی چو مستان

نفسهای تو معدود است یکسر

کند بر هر یکی حکمی بمحشر

موزع کن بخود اوقات و ساعت

بروز و شب بانواع عبادت

بشرط آنکه چون کوشیده باشی

بجد و جهد خود پوشیده باشی

مکن بعد از فریضه هیچ کاری

مگر باری که برداری ز یاری

چو خدمت هست ترک نافله گوی

بخدمت برده‌اند از هر کسی گوی

بخدمت کوش تا یابی تو حرمت

بخدمت مرد گردد اهل صحبت

بهین جمله خدمتهاست خدمت

سر جمله سعادتهاست خدمت

یقین میدان شهی یابی ز خدمت

نجات از گمرهی یابی زخدمت

سلوک راه و معراج معانی

شود پیدا ز خدمت تا که دانی

منه منت به پیش راه درویش

مقامی نیست نک این باب اندیش

چنان خدمت کن ای یار یگانه

که منّت بر تو باشد جاودانه

چو خدمت کردی و منت نهادی

یقین آن رنج را بر باد دادی

چو برگ منتی دیدی تو برخیز

از آن صحبت بپای جهد بگریز

کزان صحبت نیابی هیچ کاری

بجز ضایع گذشتن روزگاری

بدان در راه صحبت بس خطرهاست

نفسها را بصحبت بس اثرهاست

بد افتد مر ترا از بد قرینت

اگر یک دم بود او هم نشینت

در آن یک دم خرابیها نماید

که شرح آن بگفتن در نیاید

اگر هم صحبت نیکست در راه

فزاید مر ترا در صحبتش جاه

چو قدر صحبت او را بدانی

چشی زان صحبت آب زندگانی

گر آن صحبت دمی معدود باشد

از آن هم صحبتش مسعود باشد

مثال کیمیا دان صحبت چند

که بر افعال و اعمال تو افکند

تمامت را برنگ خود برآرد

بتوبه روز بدبختی سرآرد

بجان و جاه و مال ای مرد درویش

که تا تو داده باشی داد صحبت

تقرب کن تو با همصحبت خویش

بود بر جا همان بنیاد صحبت

منه تفضیل خود را بر یکی مور

کز آن معنی شود چشم دلت کور

اگر فضلی شناسی خویشتن را

بود بر تو فضیلت اهر من را

بخود گر زانکه داری نیک ظن را

همان قدری شناسی خویشتن را

ز تو بیقدر تر اندر دو عالم

نباشد هیچکس ز اولاد آدم

ز رحمت باشی الحق بیکرانه

چو کردی خویش بینی در میانه

نظر بر فضل او میدار دائم

بلطف حق درین ره باش قائم

که کردارت بکاری باز ناید

تمامی کارت از فضلش گشاید

همی کن کار و بفکن از نظر دور

که تا باشی از آن پیوسته مسرور

بدست و کسب خود میکن تو کاری

که راحت می‌رسد از تو بیاری

سئوال و خواستن رادر فرو بند

که بگشاید از این معنی دو صد بند

مگر گردی تو حاجتمند مطلق

سئوالی کرد شاید از در حق

که باشی اندر و دور از ذخیره

شود مرد از ذخیره سخت خیره

مخور جز بر ضرورت لقمه وقف

صفا هرگز نیارد لقمه وقف

بود مردار مال وقف پیشم

بود این مرتبه آئین و کیشم

مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش

اگر باشد شه و ورهست درویش

که وقت احتیاج آب و نانی

بود یکسان شهی و پاسبانی

ولیکن صحبت از هر کس نگهدار

ز بد صحبت فرو بندد ترا کار

بدستت گرفتد وقتی دو تا نان

بنه نانی از آن برخوان اخوان

چو مردی هر دو را ایثار کن زود

اگر در دست داری خرج کن زود

در آن وجهی که صاحب شرع فرمود

خدا گردد از این ایثار خوشنود

تو برگ مرگ از قرآن همی ساز

که تا کارت بود پیوسته با ساز

حدیث و نص را نیکو نگهدار

بشرط آنکه آری هر دو در کار

اگر بیکار مانی این و آن را

یقین دان خصم کردی هر دو آن را

شفیعت خصم گردد در قیامت

ندارد سود آنگاهی ندامت