گنجور

 
عطار

بتو پیداست جان ای غافل اینجا

گشاده او ترا از خود دل اینجا

بتو پیداست جانان مینبینی

از آن مرد درد را درمان نبینی

بتو پیداست جانان اندر اینجا

گشاده او ترا در از خود اینجا

ترا کی عاشقی خوانم که جانت

بیابد همچو من راز نهانت

ترا کی عاشقی خوانم که جان را

ببازی در بر جان و جهان را

اگر مردی دمی از خود برون آی

در این معنی که گفتم در تو بگشای

بمعنی این در جان بازکن تو

همه ذرات را دمساز کن تو

درون گنج شو تا گنج یابی

حقیقت گنج خود بیرنج یابی

درون گنج شو بشکن طلسمت

در افکن پردهٔ صورت ز اسمت

درون از گنج شو بیشک حقیقت

یقین مر اژدهای این طبیعت

تو تا این اژدهای نفس مردار

نگردانی در اینجا ناپدیدار

کجا یابی خبر از گنج معنی

اگرچه برکشیدی رنج معنی

در این گنجت اگر راهست بنگر

درون گنج شو و از گنج برخور

درون گنج شو چون سالکان تو

حقیقت گنج بستان رایگان تو

از این گنج بقاکان واصلان راست

ز هر صورت پرست بیدل آن راست

بخور برگر توانی خورد ای شیخ

نه بتوانخورد این بیدرد ای شیخ

بر این گنج من خوردم حقیقت

که بیشک صاحب دردم حقیقت

بر این گنج من خوردم در اینجا

که بیشک صاحب دردم در اینجا

بر این گنج من خوردم دگربار

که اینجا میکنم مر عشق تکرار

بر این گنج من خوردم که یارم

از آن گنجست اینجا آشکارم

بر این گنج من خوردم در این سود

ک دیدستم حقیقت دید معبود

بر این گنج من خوردم که اویم

درون گنج باشد گفتگویم

بر این گنج من خوردم در این راز

که کردستم در این گنج را باز

بر این گنج خوردستم یقین من

که از من شد همه اسرار روشن

بر این گنج من خوردم دمادم

از آنم میزند الله این دم

منم گنج و طلسم از هم شکسته

حقیقت اژدها از هم گسسته

منم گنج و گشاده مر در گنج

منم بیشک حقیقت رهبر گنج

منم گنج پر از گوهر ز اسرار

ترا این گنجها آید پدیدار

اگر بیسر شوی گنج تو پیداست

بیابی آن زمان بیشک معماست

تو با گنجی ولیکن کی دهد دست

که بیسر گردی زین سر آنگهی هست

اگر مردرهی از خود برون آی

درون جان و دل دیدار بگشای

تو با گنجی بمانده در میان گم

از آن بی بهرهٔ اندر جهان کم

تو با گنجی و آگاهی نداری

از آن این گوهر شاهی نداری

تو گنجی و بمانده خوار اینجا

کجا گردی تو برخوردار اینجا

تو با گنجی و واصل یافته گنج

ولیکن بر کشیده زحمت و رنج

تو با گنجی و گنج خود ندیده

کنون اینست میبگشای دیده

بگنج خود نظر کن تا بیابی

حقیقت گنج را پیدا بیابی

تو گنج خود نظر کن هان و بنگر

که گنجی داری اینجا پر ز گوهر

ترا گنجست پر اسرار معنی

از آن شد دوست برخوردار معنی

ترا گنجست پیدا در بن چاه

چه گویم چون نهٔ از گنج آگاه

اگر آگاه گنجی در جهان تو

به هر جانب مباش اینجا جهان تو

اگر آگاه گنجی در بر دوست

حقیقت دان که گنجی اوست از دوست

ترا گنجست داده شاه و بنگر

ولیکن در دل آگاه بنگر

بصد نوعت بگفتم شرح این گنج

نظر کن از سر عین الیقین گنج

کسی داند که در کل پیش بین است

که این گنج الیقین عین الیقین است

ترا تا در حقیقت اول کار

نباشد در یکی آئی پدیدار

دم عشق است کاینجا میدهد دوست

عیان جملگی این دم همه اوست

دم عشقست ای شیخ گزین تو

درین دم آن دمت درخود ببین تو

زهی اسرار ما اسراردان کو

حقیقت واصلی اندر جهان کو

کزیندم او خبردارست اینجا

مگر عاشق که بردار است اینجا

خبردارست از آن دم این دم الحق

یقین منصور میگوید اناالحق