گنجور

 
۳۷۴۱

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

... پای بر دیده ما گرچه نهادی به خیال

باخبر شو که قدم بر سر دریا زده ای

دلم از دامن زلفت نکند دست رها ...

نسیمی
 
۳۷۴۲

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

... شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما

در این دریا تو هرکس را کجا چون در بدست آیی

دلم پرخون شد از سودا بیا قیفال دل بگشا ...

... وجود هرچه می بینم تویی در ظاهر و باطن

چه عالی گوهری یارب چه بی اندازه دریایی

تویی آن عالم وحدت که هستی منشاء کثرت ...

نسیمی
 
۳۷۴۳

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... چو در محیط فنا غوطه بقا خوردم

نصیب سی و دو در شد مرا ز یک دریا

یقین بدان که مرا جز به چارده معصوم ...

نسیمی
 
۳۷۴۴

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... غ غالین غایت دین غرفه نور یقین

غالب و غواص و غوص در هر دریا علی است

ف فرح بخش فراز فاتحه فتح قریب ...

نسیمی
 
۳۷۴۵

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » مثنویات » شمارهٔ ۱

 

... مظهر حق نوح سلیمان مکان

خضر بیان موسی دریا شکاف

واسطه دوده عبد مناف ...

نسیمی
 
۳۷۴۶

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

... تا چند چو نقطه دور گردی از خط

در می طلبی به قعر دریا می شو

سرگشته مباش بر سر آب چو بط

نسیمی
 
۳۷۴۷

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » اضافات » شمارهٔ ۱ - ترجیع بند

 

... گنجی که عطای فیض او داد

یاقوت به کوه و در به دریا

گنجی که ز کاف و نون او شد ...

... ماییم سفینه ای که در وی

جمع آمده است هفت دریا

عین همه گر نه ای چرا نیست ...

نسیمی
 
۳۷۴۸

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... هم مهر به ذره گشت پیدا

دریای وجود موج زن شد

موجی بفکند سوی صحرا ...

... این جمله چو بود عین آن موج

و آن موج چه بود عین دریا

هر جزو که هست عین کلست ...

شمس مغربی
 
۳۷۴۹

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

... و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را

نقوش کثرت امواج ظاهر دریا

حجاب وحدت باطن بس است دریا را

فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۰

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را

که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی

چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی

یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۱

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

... سخن با مرد صحرایی الا ایمغربی کم گوی

که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را

شمس مغربی
 
۳۷۵۲

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است

همه دریا و دریا عین ما بوده ولی

مایی ما در میان ما و دریا حایل است

چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد

ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است

نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست

عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است

جمله عالم نیست الا سایهء علم وجود ...

... در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است

نقطه توحید عین جمع و دریای وجود

حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۳

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

چو بحر نامتناهیست دایما مواج

حجاب وحدت دریاست کثرت امواج

جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست

ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج ...

... بود مدام بامواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غیر موج دریا نیست

چو طرفه درد که موحش بود در او علاج ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۴

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

... کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید

چونکه موج و گوهر دریا پیاپی شد روان

وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید

سر بحر بیکران را موج در صحرا نهاد ...

... از برای آنکه تا نشناسد او را غیر او

موج دریا در لباس انس و جان آمد پدید

از زبان مغربی خود بکر میگوید سخن ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۵

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

از جنبش بحر قدم برخاست موجی بی عدد

وز موج دریای ازل پرگشت صحرای ابد

اندر سرای لم یزل با شاهد عین ازل ...

... از یکی گفتم بدان صد را ز یک یکرا ز صد

لیکن جهان جسم و جان گرچه شد از دریا عیان

برروی بحر بیکران باشد چو بر دریا زبد

من بر مثال ماهیم افتاده از دریا برون

باشد که موجی در رسد بازم بدر بادر کشد ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۶

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

از جنبش این دریا هر موج که برخیزد

بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد ...

... سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم

از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد

از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۷

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

ز دریا موج گوناگون برآمد

ز بیچونی برنگ چون برآمد ...

... گهی از بحر بر هامون برآمد

چو زین دریای بیچون موج زن شد

حباب آسا بر او گردون برآمد

از این دریا بدین امواج هر دم

هزاران گوهر مکنون برآمد ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۸

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

... جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد

تا موج تو ما را نکشد جانب دریا

از ساحل خود جانب دریا نتوان شد

تا جذبه او برنرباید من و ما را ...

شمس مغربی
 
۳۷۵۹

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... سر سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس

سر دریا را بقطره چند گویی مغربی

رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس

شمس مغربی
 
۳۷۶۰

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

قطره ایی از قعر دریا دم مزن

ذره یی از مهر والا دم مزن ...

شمس مغربی
 
 
۱
۱۸۶
۱۸۷
۱۸۸
۱۸۹
۱۹۰
۳۷۳