گنجور

 
شمس مغربی

از جنبش این دریا هر موج که برخیزد

بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد

دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه

جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد

جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه

فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد

چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را

آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد

جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد

ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد

سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم

از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد

از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید

گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد

ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل

زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد

چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است

از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد