گنجور

 
شمس مغربی

ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را

نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را

نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن

ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را

اگر چه پرتو انوار ذات محو کند

چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را

اگر چه ما و منی نیز جز توئی

تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را

اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان

و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را

نقوش کثرت امواج ظاهر دریا

حجاب وحدت باطن بس است دریا را

فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد

ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را

نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار

که نور دیده تویی چشمهای بینا را

ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات

نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را