گنجور

 
۳۶۲۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۹

 

... آمد بر پیر ما می در سر و می در بر

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

گفتش که بگیر این می این روی و ریا تا کی

گر نوش کنی یک می از خود برهی باری

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری ...

... ای چون تو به هر منزل وامانده بسیاری

پیر از سر بی خویشی می بستد و بیخود شد

در حال پدید آمد در سینه او ناری

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

بر جست و میان حالی بر بست به زناری

در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت ...

عطار
 
۳۶۲۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۴

 

... در دست شراب ارغوانی

دوش آمد و تیز و تازه بنشست

چون آتش و آب زندگانی ...

... چون عشق به موسم جوانی

در بسته میان خود به زنار

بگشاده دهن به دلستانی ...

... صد عالم کافری نهانی

آمد بنشست و پیر ما را

بنهاد محک به امتحانی

القصه چو پیر روی او دید ...

عطار
 
۳۶۲۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰

 

... بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی

بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نی نی که نمی خواهم کز من اثری ماند ...

... در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه

زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی

گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون

گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی

خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین

ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی ...

عطار
 
۳۶۲۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

... آنجاست اگر رسی بجایی

ای دل بنشسته ای همه روز

بر بوی وصال جانفزایی ...

... اکنون منم و کلیسیایی

در بسته چهار گوشه زنار

از حلقه زلف دلربایی ...

عطار
 
۳۶۲۵

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱

 

... وانجا که بحر نامتناهی است موج زن

شاید که شبنمی نکند قصد آشنا

وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ ...

... سبحان قادری که بر آیینه وجود

بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا

چون برکشید آینه کل کاینات ...

... چون جمله اوست کیستی آخر تو بی نوا

تو نیستی و بسته پندار هستیی

پندار هستی تو تورا کرد مبتلا ...

... منگر به ناتوانی شخص ضعیف من

بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا

عقلم هزار بار به روزی کند خموش ...

... آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا

شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت

تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هل اتی ...

... چون در ثنات افصح آفاق دم نزد

لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا

گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس

در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا

بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز

دردا که نیست درد مرا اندکی دوا ...

... عطار خاک آن سگ مردان راه توست

در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا

در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست ...

عطار
 
۳۶۲۶

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳

 

... موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست تر از موی مور نیستمی گر ز تو ...

... موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا ...

... زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها ...

... خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانه موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو ...

عطار
 
۳۶۲۷

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴

 

... ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب تر مزاج ازو ...

... ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی

که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا

ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست ...

... که را به دست شود یک رفیق یکتادل

که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری ...

... کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو

که بر سرش بنگردید آسیای فنا

فرود حقه چرخ و ورای مهره خاک ...

... که آن ستور بود که فرو شود به چرا

اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر

که بر خدایی او هست ذره ذره گوا ...

... چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی خسبند

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا ...

عطار
 
۳۶۲۸

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶

 

... ز جان دردا و از جانان دریغا

اگر سنگی نه ای بنیوش آخر

ز یک یک سنگ گورستان دریغا ...

... کجا شد آن لب و دندان دریغا

زنخدان ها چو بر خواهند بستن

زنخدان را ز نخ می دان دریغا ...

عطار
 
۳۶۲۹

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴

 

... هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد

پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی

که دلم کار فرو بسته فراوان دارد

زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند ...

... چندم از پسته خندان تو گریان دارد

محنت از روی فروبسته خویشم منمای

که دل سوخته خود محنت هجران دارد ...

... زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد

تا بقای من دلسوخته صورت بندد

خاطرم ذات تو را بسته پیمان دارد

تا درین دایره این نقطه خاکی برجاست ...

عطار
 
۳۶۳۰

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷

 

... پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار

قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد

تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار

گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی

چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار

گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه ...

... پاره ای چوب است آن عودی که می گویی خوش است

وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار

ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی

اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار

غنچه را لب بسته بینی نسترن را پاره دل

لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار ...

... وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار

گر درین بستان درختی سبز گردد بارور

سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار ...

... دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار

چون کناری نیست این غم را میان دربند چست

در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار ...

... زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار

چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت

چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار ...

... وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار

چون زنخدان تو بربندند روز واپسین

جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار ...

... ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار

هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد

کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار

عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد ...

... زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار

از سر نادانیی گر بنده ای جرمی بکرد

از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار

هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس ...

... گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است

معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار

چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان ...

عطار
 
۳۶۳۱

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

 

... قید شیر ژیان همی یابم

چون ز یک قالبند جمله خلق

همه یک خاندان همی یابم ...

... چار جوی روان همی یابم

نفس خاکی روح بسته اوست

دام دارالهوان همی یابم ...

... زیرک و خرده دان همی یابم

رفت نسل کیان کنون بنگر

تا کیان را کیان همی یابم ...

... زیر نه پرنیان همی یابم

نقش بندان آفرینش را

جان و دل خان و مان همی یابم ...

... جان در اوصاف او همی جوشد

تا قلم در بنان همی یابم

شعر عطار را که نور دل است ...

عطار
 
۳۶۳۲

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳

 

... گرچه در باب سخن همتا ندارم در جهان

زین جهان سیرم که در بند جهانی دیگرم

کار آن دارد که کار این جهانش هیچ نیست ...

... من چه سازم در میان این دو نره اژدها

اژدها کرده است با این اژدها هم بسترم

لاجرم چون جای من پیوسته کام اژدهاست

زهر گردد گر می نوشین بود در ساغرم

چون گل اندر غنچه ام هم تشنه دل هم بسته لب

دل به خون می خندد آخر چند خون دل خورم ...

... مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم

مانده ام در چاه زندان پای در بند استوار

پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم

خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش

من ز بیکاران راهم گر بسی می بنگرم

هر کسی خود را به پنداری غروری می دهد ...

... یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم

گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره

کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم

بیقراری می کنم اما چه سازم زانکه من

در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم

خالقا عطار را یک قطره بخش از بحر قدس

تا بود آن قطره در تنهایی جان یاورم

سر نپیچم از درت گر بند بندم بگسلی

کز میان جان ز دیری باز خاک این درم

از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست

حکم حکم توست بنشان در میان اخگرم

بنده خاک توست و می دانم که دست اینت هست

گر به باد لاابالی بر دهی خاکسترم ...

عطار
 
۳۶۳۳

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴

 

... ز چوب خشک به صنعت گری برون آورد

هزار گونه گل تازه روی در بستان

هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ ...

... که هست دنیا بر اهل دین من زندان

کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت

مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان ...

... که هر که جست ز زندان برست جاویدان

مرا چو در بن زندان نکو نداشته اند

به بوستان بهشتم به خوش دلی برسان ...

... تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه

فرو مبند در خلد کامدم مهمان

ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست

به آب مغفرتت آتش دلم بنشان

بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم

که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن

امید بنده وفا کن به حق احسانت

که کس نماند که نومید ماند از آن احسان ...

... دلی ز دست در افتاده در هزار هوس

اسیر مانده در تخته بند صد خذلان

لباس کرده کبود از سفید کاری خویش ...

عطار
 
۳۶۳۴

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

 

... گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند

چه سود که یک ذره نیابند اثر من

من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ ...

... غافل منشینید چنین زانکه یکی روز

بر بندد اجل نیز شما را کمر من

جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد

جانم شد و بی فایده آمد حذر من

بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت

تا روز قیامت که در آید ز در من ...

عطار
 
۳۶۳۵

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸

 

... سرگشته سودای تو عقل و روان سبحانه

هر بی زبانی بسته لب با رازهای بوالعجب

با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه ...

... هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه

پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم

فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه ...

... گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه

چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد

تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه ...

... عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش

جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه

چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند ...

عطار
 
۳۶۳۶

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

 

... به کنعان بی تو واشوقاه می گویند پیوسته

تو گه دل بسته چاهی و گه در بند زندانی

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن

برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی ...

... که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی

تو بازی و کله داری نمی بینی جهان اکنون ...

... نباشد قطره ای در جنب آن دریای روحانی

تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت

زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی ...

... تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی

اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود

که نتوانی سوی این راز پی بردن به آسانی

چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی

که تو در بند هرچیزی که هستی بنده آنی

چو تو چیزی نمی دانی که باشد دستگیر تو ...

... برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را

که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی

به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین داری ...

... ز گریه کرده خونین روی و خاک آلوده پیشانی

چو جان بنده خود را کنی آزاد ازین زندان

به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی ...

عطار
 
۳۶۳۷

عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... نگردد مطلع بر نقش تو کس

که تو برتر ز نه طالق بنفشی

چو تو برتر ز افلاکی به جز حق ...

... ز اول حقه یک شب مهره ماه

بدو بنموده ای دست تو زان پاک

تو آن وقتی نبی الله بودی ...

... زهی موسی عمران بر در تو

به هارونی میان دربسته محکم

زهی دربان تو یعنی که افلاک ...

... بجز خاکستر خود هیچ مرهم

عدو گر بنگرد در تو به انکار

نماند مردمش در دیده محکم ...

... کمالت عقل را تشویر داده

خرد نطق خوشت را کار بسته

شکر لعل لبت را شیر داده ...

... تویی آن مرد کز نور وجودت

عدم آبستن اسرار گردد

تویی آن صدر کز دریای جودت ...

... دل من یا رسول الله خفته است

دلی در بند تا بیدار گردد

چه کم گردد ز بحر بی نهایت

که یک شبنم دری شهوار گردد

دل عطار را گر بار دادی ...

عطار
 
۳۶۳۸

عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... دل خیمه جان زند برافلاک

بستاند عقل جوهر از جان

بفشاند روح دامن از خاک ...

... دست اندازان و پای کوبان

در محفل قدسیان طربناک

از نام و نشان و دل مجرد ...

... با لمعه برق حسن یکتا

آزاد زبند امر تکلیف

ایمن ز فضولی من و ما

در جذبه وصل یار از آن سان

شبنم که فتد درون دریا

چون قطره ازین رجوع رجعت ...

... شهری است وجود آدمی زاد

بر باد نهاده شهر بنیاد

باد است که خاک را براند ...

... ور هیچ به ضد آن بود کار

بنیاد همه به باد برداد

جان گنج طلسم جسم دایم ...

... گه باد به دست رند و شیاد

در بسته به مهر خاتم دین

وان مهر به دست عشق همزاد ...

... در مطلع نور قرب جانان

تا قطره شبنم سحرگاه

بر روضه وصل اوست غلتان ...

... چون هیچ نشان نیابی از خود

تیری به نشان راست بنشان

چون سوخت سپند خوش برآسود ...

عطار
 
۳۶۳۹

عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » فی التوحید باری تعالی جل و علا

 

... آنکه جان بخشید و ایمان خاک را

عرش را بر آب بنیاد او نهاد

خاکیان را عمر بر باد او نهاد ...

... گاه گل در روی آتش دسته کرد

گاه پل بر روی دریا بسته کرد

نیم پشه بر سر دشمن گماشت ...

... صدر عالم را درو آرام داد

بست موری را کمر چون موی سر

کرد او را با سلیمان در کمر ...

... عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد

بازبنگر نوح را غرقاب کار

تا چه برد از کافران سالی هزار ...

... باز یوسف را نگر در داوری

بندگی و چاه و زندان بر سری

باز ایوب ستمکش را نگر ...

... موم کرده آهن از تف جگر

باز بنگر کز سلیمان خدیو

ملک وی بر باد چون بگرفت دیو ...

... شد هزیمت از جهودان چند بار

باز بنگر تا سر پیغمبران

چه جفا و رنج دید از کافران ...

... وز درون پرده بیرون مانده ام

بنده را زین بحر نامحرم برآر

تو درافکندی مرا تو هم برآر ...

عطار
 
۳۶۴۰

عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت

 

خورد عیاری بدان دل خسته باز

با وثاقش برد دستش بسته باز

شد که تیغ آرد زند در گردنش ...

... گه نهد بر فرق نرگس تاج زر

گه کند در تاجش از شبنم گهر

عقل کار افتاده جان دل داده زوست ...

... عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست

عرش بر آبست و عالم بر هواست

بگذر از آب و هوا جمله خداست ...

... چون تویی جاوید در هستی تمام

دستها کلی فرو بستی تمام

ای درون جان برون جان تویی ...

... گنج در قعرست گیتی چون طلسم

بشکند آخر طلسم و بند جسم

گنج یابی چون طلسم از پیش رفت ...

... در چنین دردی به درمانش مپرس

در بن این بحر بی پایان بسی

غرقه گشتند و خبر نیست از کسی ...

... او که چندین سال بر سر گشته است

بی سر و بن گرد این در گشته است

می نداند در درون پرده راز ...

... هندوی با داغ را مفروش تو

حلقه ای کن بنده را در گوش تو

ای ز فضلت ناشده نومید کس ...

عطار
 
 
۱
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۱۸۳
۱۸۴
۵۵۱