گنجور

 
عطار

هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست

چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد

هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد

دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد

لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است

که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد

پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر

پس لبت سوخته‌ای را به چه سوزان دارد

شکر از پستهٔ شیرین تو شور آورده است

که لب چون شکرت شور نمکدان دارد

جانم از پستهٔ پرشور تو چون پسته شود

نمک سوختگی بر دل بریان دارد

وآنگه از پستهٔ تو این دل شور آورده

با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد

عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز

کان چه شور است که او را شکرستان دارد

ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب

نظری کن که دلم حال پریشان دارد

تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی

دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد

جان آمد به لب از پستهٔ رعنات مرا

فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد

هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست

هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد

پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی

که دلم کار فرو بسته فراوان دارد

زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند

پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد

با من سوخته چون پسته برون آی از پوست

چندم از پستهٔ خندان تو گریان دارد

محنت از روی فروبستهٔ خویشم منمای

که دل سوخته خود محنت هجران دارد

آن خط سبز که از پستهٔ لعل تو دمید

تازگی از گل و سرسبزی ریحان دارد

شده این پستهٔ تو تازه و سرسبز چراست

مگر از اشک من سوخته باران دارد

نه که در پستهٔ تو حقهٔ خضر است نهان

آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد

دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد

تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد

تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید

زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد

تا بقای من دلسوخته صورت بندد

خاطرم ذات تو را بستهٔ پیمان دارد

تا درین دایره این نقطهٔ خاکی برجاست

تا که پرگار فلک گردش دوران دارد

سال عمر تو که از گردش دوران خیزد

باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد

خسروا خاطر عطار به مداحی تو

کف موسی ز دم عیسی عمران دارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سید حسن غزنوی

لشکری یار من امروز سر آن دارد

که دلم همچو سر زلف پریشان دارد

لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله

آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد

چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید

[...]

امیرخسرو دهلوی

چشم من خنده شیرین تو گریان دارد

دل من را لب پر شور تو بریان دارد

خاطرم میل کند با تو و پیدا نکند

سینه ام درد و غمت دارد و پنهان دارد

کس ندارد به جهان آنچه تو داری در حسن

[...]

ناصر بخارایی

می‌زند خوش نفس باد صبا جان دارد

باد گویی نفسی از دم جانان دارد

هم عفی الله غم عشق تو که از آه چو برق

مجلس تیرهٔ ما شمع شبستان دارد

باد در زلف تو می‌پیچد از آن دربان است

[...]

قاسم انوار

دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد

جانم از مسکن تن روی بجانان دارد

بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم

جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد

دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان

[...]

نظام قاری

این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد

دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد

زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد

تو مپندار که از معدن کتان دارد

در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه