گنجور

 
عطار

ای راه تو را دراز نایی

نه راه تو را سری نه پایی

این راه دراز سالکان را

کوته نکند مگر فنایی

عاشق ز فنا چگونه ترسد

چون عین فنا بود بقایی

چون از تو نماند هیچ بر جای

آنجاست اگر رسی بجایی

ای دل بنشسته‌ای همه روز

بر بوی وصال جانفزایی

در لجهٔ بحر عشق جانت

شد غرقه به بوی آشنایی

دری که به هر دو کون ارزد

دانی نرسد به ناسزایی

هرگز دیدی که هیچ سلطان

بر تخت نشست با گدایی

هرگز دیدی که رند گلخن

می خورد ز دست پادشایی

ای دل خون خور که آن چنان ماه

فارغ بود از غم چو مایی

ای بس که من اندرین بیابان

ره پیمودم ز تنگنایی

دردا که ز اشتران راهش

بانگی نشنیدم از درایی

باری چه بدی که غول را هم

دل خوش کندی به مرحبایی

چون در خور صومعه نیم من

اکنون منم و کلیسیایی

در بسته چهار گوشه زنار

از حلقهٔ زلف دلربایی

بس پرگره است زلفش و هست

زان هر گرهی گره‌گشایی

گر خون دلم بریزد آن زلف

خون‌ریزی اوست خون بهایی

گر تو سر عین عشق داری

دیری است که گفتمی صلایی

ورنه ز درم برو که در پاش

دادند نشان پارسایی

عطار تو خویشتن نگه دار

از آفت خویشتن نمایی