گنجور

 
عطار

ترسا بچه‌ای به دلستانی

در دست شراب ارغوانی

دوش آمد و تیز و تازه بنشست

چون آتش و آب زندگانی

دانی که خوشی او چه سان بود

چون عشق به موسم جوانی

در بسته میان خود به زنار

بگشاده دهن به دلستانی

در هر خم زلف دلفریبش

صد عالم کافری نهانی

آمد بنشست و پیر ما را

بنهاد محک به امتحانی

القصه چو پیر روی او دید

از دست بشد ز ناتوانی

دردی ستد و درود دین کرد

یارب ز بلای ناگهانی

دردا که چنان بزرگواری

برخاست ز راه خرده دانی

ترسا بچه را به پیش خود خواند

پس گفت نشان ره چه دانی

گفتا که نشان راه جایی است

کانجا نه تویی و نه نشانی

چون پیر سخن شنید جان داد

عطار سخن بگو که جانی

 
 
 
ناصرخسرو

آن جنگی مرد شایگانی

معروف شده به پاسبانی

در گردنش از عقیق تعویذ

بر سرش کلاه ارغوانی

بر روی نکوش چشم رنگین

[...]

سنایی

ای چشم و چراغ آن جهانی

وی شاهد و شمع آسمانی

خط نو نبشته گرد عارض

منشور جمال جاودانی

بی دیده ز لطف تو بخواند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
عین‌القضات همدانی

عشقست نشان بی نشانی

از خود چو برون شوی بدانی

انوری

ای غایت عیش این جهانی

ای اصل نشاط و شادمانی

گر روح بود لطیف روحی

ور جان باشد عزیز جانی

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
ادیب صابر

تا بشنیدم که ناتوانی

دلتنگ شدم چنانکه دانی

گفتم شخصی بدان لطیفی

افسوس بود به ناتوانی

افتاد ز هاتفی به گوشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه