گنجور

 
۳۳۰۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - ایضا در مدح بهرام شاه است

 

... این حضرتست یارب و این دیده من است

کین خاک بارگه را چون سرمه در کشید

بهرام شاه اعظم اعدل که بهر او ...

... جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید

چون او نمود بحر گهر بار زاستین

دامن ز شرم بخشش او ابر در کشید ...

... خطهای نور دایره وش بر قمر کشید

تخت تو چرخ باد که در بارگاه تو

خورشید تیغ زن چو قمر هم سپر کشید

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - درمدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار

آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار

گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم

گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار

خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست ...

... مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه

کاسمان روز گار است آفتاب روز بار

از نوالش بچه امید گشته سیر شیر ...

... نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه

کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار

خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز ...

... این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب

وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار

ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید

 

ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار

از گوهر شمشیر خداوندی زنگار

ای خلق بنازید که بار دگر آمد

فرخنده نهال چمن دولت پربار

دلشاد بخندید که از مطلع امید

بنمود هلال فلک شاهی دیدار

شکر از تو خدایا که از این جان مبارک

شد مردمک چشم جهانداری بیدار ...

... از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه

عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار

از بهر شفای تن او ثور و حمل را ...

... پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش

گوید که مرا بند گکی بود گهربار

خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست

تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار

آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک ...

... بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد

از روشنی دیده کنون هست گرانبار

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی گوید

 

... گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل

خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار

چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت ...

... خیل ستاره روز نیارد شد آشکار

دستش غبار آز فشاند از رخ امید

آری چنان سحاب نشاند چنین غبار

زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز ...

... گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار

روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش

کای من غلام روی تو روزی هزار بار

دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح عبدالجبارگوید

 

ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار

ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار

عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست ...

... مرکز جود و سپهر هنر و عمده جاه

صدر با حشمت و با مرتبه عبدالجبار

آفتابی که عجب نبود اگر از رایش ...

... ذات پاکیزه او را ندهد چرخ گزند

فلک آینه گون را نکند تیره غبار

ای شکفته ز جناب تو بهار دولت ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید

 

... نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور

چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم

چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر ...

... گرفته در میان آن گره آتش که از نامش

نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر

چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری ...

... به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر

غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران

شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید

 

... چون هوای سرد بایستی بگرد موکبش

گرم سقایی گرفتی ابر مروارید بار

چارسو باران و فارغ در میان آن قافله

همچو نیلوفر میانه خشک و گوشه آبدار ...

... تابکوفه باز مانده حالش همچنین

هم عجب بودی اگر یک بار بودی یا دو بار

استوارم گر نداری بر حقی کین حالها ...

... طالع و نام و نشانش هر سه مسعود آمده است

جز به شب داده است هرکز طالع مسعود بار

چشم اقبال و دل بخت تو باشد روز و شب ...

... خواجگان حضرت غزنی که اهل سنت اند

چون فریضه این دعا گویند روزی پنج بار

آن دعا را بسته بر پر چون کبوتر می شدند ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی

 

اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر

بار داده است سلیمان نبی باز مگر

که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۰۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید

 

... که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش

کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم

زند بآب حسام تو داستان آتش ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند

 

... بخت ما را فکند در دامش

حسن خود را نهاد بر بارش

از لطیفی که آفرید خدای ...

... من چنین زار گشته در کارش

بار جورش به جان کشم چه کنم

که مرا نیست ترک آزارش ...

... شاه بهارم شاه بن مسعود

که سزد چرخ صفه بارش

ملک ثابت ز تیغ لرزانش ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۱

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان بهرام شاه غزنوی گوید

 

گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش

شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش ...

... هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش

ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت

چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۲

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال

 

... گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک

خورشید سایه بان کند از نور وقت بار

تا چشم اختران نرسد در جمال ملک ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۳

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید

 

... بد عهدم خوانده والحق

گر بی تو زیم هزار بارم

ای نور دو دیده بیم آن است

کین نور دو دیده هم به بارم

ترسان ترسان ز آب و آتش ...

... صاحب حسن آنکه شاه دولت

جز بر در او نداد بارم

زیبد اگر از زبان حالت ...

... زر پاش چو شاخ در خزانم

در بار چو ابر در بهارم

آن صدر منم که از عزیزی ...

... تا باز چو باغ خوش بخندم

تا باز چو ابر در ببارم

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۴

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 

... شایسته میوه دل زهرا و حیدرم

دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم

چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم ...

... خوشبو گلی دگر دمد از آتش ترم

روید نبات نیشکر از جویبار گوش

چون نایژه گشاد زبان شکر گرم ...

... بر سر نیاید از من یک ذره تیرگی

چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم

گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ ...

... از آسمان سریر و ز خورشید افسرم

ماه خجسته ام نه که مهر مبارکم

جان مجسمم نه که عقل مصورم ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۵

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید

 

فسانه گشت بیک بار داستان کرم

بریده شد پی حاجت ز آستان کرم

برون ز قبه میناست بارگاه وفا

ورای خانه عنقاست آشیان کرم

ز بار هر خس بگسست بارگی هنر

ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۶

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - در مرثیه جمال الدین احمد قاضی سراید

 

... سبکی جوی در این خوابگه عشوه که هست

راه ناایمن و خر کندرو و بار گران

ای چو میزان دو سر از خویشتنت ناید شرم ...

... غم گلو گیرد ما را پس از این بی دامن

ابر خون گرید برما پس از این بی باران

روی ما را ز کبودی و ز پراشکی خویش ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۷

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است

 

... نهاده جان جهان گوش تا دهد فرمان

تبارک الله آن ساعت خجسته چه بود

که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان ...

... زهی شکفته گل فتح تو بخارستان

ز طبع تست زمان را بهار گوهر بار

ز جود تست زمین را خزان زرافشان ...

... که حق نعمت یکروزه ای ترا کان هست

فزون ز ریگ بیابان و قطره باران

به عمر خود نه فراموش کرده ام نکنم ...

... نه خلق عالم گوساله ای پرستیدند

چو شد به بارگه طور موسی عمران

چو بازگشت و برآن گونه دید آن هم حال ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۸

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید

 

... هم شد بعون بخشش او رنج من سبک

هم شد ز بار منت او پشت من گران

عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر ...

... یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان

ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط

شاخ درخت می کند از ابر درفشان ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۱۹

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد

 

... وز آب حیات روی ترکن

از طره مشکبار خوبان

خود را چو بهار بهره ور کن ...

... از عطر چو گلشن دگر کن

خاک قدمش چو بار دادت

خدمت چو قلم همه به سر کن ...

سید حسن غزنوی
 
۳۳۲۰

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۳ - این فتح نامه در نیشابور گفته

 

... قدر پای تو شیر صفدر گرفته

میامن ز روی مبارک نموده

ممالک برای منور گرفته ...

... چو مردان ره آن جهان برگرفته

فلک بارنامه بعیوق برده

ملک فتحنامه به شهپر گرفته ...

... به انصاف دجال با خر گرفته

به حمدالله اکنون نبینیم باری

مکان خداوند چاکر گرفته ...

... گیاه نوان ساق عرعر گرفته

نبینم باری کنون ملک دین را

ز غم چشم و دل آب و آذر گرفته ...

... چو خطبه ز بیداد منبر گرفته

بحمدالله اکنون نبینم باری

گرفته سری یک جهان سرگرفته ...

... بدان پای و سر تخت و افسر گرفته

بحمدالله اکنون جهانی است باری

ثنای ملک بوالمظفر گرفته

زهی بار رنج و غبار مذلت

ز چشم و دل خسروان برگرفته ...

سید حسن غزنوی
 
 
۱
۱۶۴
۱۶۵
۱۶۶
۱۶۷
۱۶۸
۶۵۵