گنجور

 
سید حسن غزنوی

بر من ز نعمت الحق خاص خدایگان

کرد آنچه تا ابد نتوان گفت شکر آن

هر لحظه می کشد ز حضیضم به سوی اوج

هر روز می برد ز زمینم بر آسمان

هم شد بعون بخشش او رنج من سبک

هم شد ز بار منت او پشت من گران

عقلم به وقت طفلی زو چون شکوفه پیر

بختم بگاه پیری چون سرو از او جوان

در دل هوای اوست چو خون در میان رگ

در جان رضای اوست چو مغز اندر استخوان

از بس که در مدیحش دستان زدم کنون

خلقی همی زند به سخنهام داستان

هر مکرمت که کرد به جای من و کند

یارب تو در جوانی و اقبال او رسان

چون سرو شاید ار همه تن دست گرددم

چون بید ز بیدار همه سر گرد دم زبان

تا بر گشاد دست و زبان دایم از خدای

خواهم ثبات دولت خاص خدایگان

فرخنده پی سپهری کز یمن فراوست

هم پادشاه فارغ و هم خلق در امان

گشته هلال دولت در پای او رکاب

داده سپهر توسن در دست او عنان

دولت پناه دارد در ظل رای او

جز دولتش که داشت ز خورشید سایبان

ای همچو گل به صبح تو بابرگ و بانوا

وی همچو گل حسود تو بی برگ و بی توان

گل بسته ثنای تو آمد چو عندلیب

ورنی ز شرم خلق تو نگشایدی زبان

بخشنده چون سحابی زیبد اگر فتاد

آوازه سخای تو چون رعد در جهان

خصم تو همچو طوطی قولیست بی عمل

نی نی که همچو عنقا نامیست بی نشان

بخ بخ که میوه دل و شاخ امید تو

سرسبز و سرخ روی چو سرو است ارغوان

خواجه عمید اطهر بوطاهر آن کزو

هر لحظه بشکفد گل دل در بهار جان

ماهی که هست ذروه فرزانگیش چرخ

لعلی که هست گوهر آزادگیش کان

بر ذات پاک او که چو آب آمد از صفا

درها که بر دمید چو سیماب ناگهان

منت خدای را که ز خورشید صحبتش

یک یک همه چو چشمه حیوان شده نهان

ای طبع در ببار و زین سو نگر نشاط

شاخ درخت می کند از ابر درفشان

چندانکه مه ستاند از آفتاب نور

چندانکه زهره سازد با مشتری قران