گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار

از گوهر شمشیر خداوندی زنگار

ای خلق بنازید که بار دگر آمد

فرخنده نهال چمن دولت پربار

دلشاد بخندید که از مطلع امید

بنمود هلال فلک شاهی دیدار

شکر از تو خدایا که از این جان مبارک

شد مردمک چشم جهانداری بیدار

آرام دل و روشنی چشم شهنشاه

خسرو شه فرخنده که باداش فلک یار

از رنج برون آمد المنة لله

چونان که در از آب و زر از کان و گل از خار

آسوده شد آن جان که تن نازک پاکش

از سایه برگ گل تر گیرد آزار

نرگس چو سمن گفت که ای دیده صحت

بیماری تو من کشم از دیده بیدار

ایام برو خواند که ای جان گرامی

بی از تو مبادام حیات اندک و بسیار

شاها ز گل باغ جلال تو که بشکفت

شد گلشن نیلوفری از عطر چو گلزار

از یمن رضای تو شفا یافت و گرنه

عیسی به زمین آمدی از چرخ دگر بار

از بهر شفای تن او ثور و حمل را

هم نام تو خون کردی از خنجر خون خوار

بر پوست سبز فلک از کلک عطارد

تعویذ نوشتی پی او گنبد دوار

خود را چو سپند از جهت دفع گزندش

بر مجمر خورشید زدی کوکب سیار

یارب چه کم آید ز خداوندی و جاهش

کز بنده خود یاد کند شاه جهاندار

پرسد که مرا چاکر کی بود شکر باش

گوید که مرا بند گکی بود گهربار

خود ره در سایه مبر زانکه روان نیست؟

تا ذات چو خورشید تو بازم بدهد بار

آنرا که همی بردی از خاک بر افلاک

چون ابر میان ره رحمت کن و مگذار

بی صورت میمون تو آن دل که سبک شد

از روشنی دیده کنون هست گرانبار