گنجور

 
سید حسن غزنوی

ای دلت بی خبر از مملکت عالم جهان

چیست چندین هوس از بهر سپنجی زندان

پای در گل شده چون سرو چه باشی آزاد

با دل سوخته چون لاله چه باشی خندان

زنده از باد مشو بیهده چون شیر علم

تکیه بر خاک مکن خیره چو نقش ایوان

تا چو آن شیر سپهرت نکند بر سر دار

تا چون آن نقش، جهانت نگذارد حیران

سبکی جوی در این خوابگه عشوه که هست

راه ناایمن و خر کندرو و بار گران

ای چو میزان دو سر از خویشتنت ناید شرم

که بگردی به جوی همچو عمود میزان

خود جوی چه که به میزان خرد دنیا را

گر به سختی کند از هیچ به سختی نقصان

راست رو یکره و از پوست برون آی چو تیر

چه شوی کج ز پی کسوت دیگر چو کمان

گرچه ز اندازه برون کج شنودید متی؟

چشم و گوش تو بس این جسم بدکاهان؟

که جمال الدین خورشید قضات احمد کرد

در شب قدر نشاطی به جوار رحمان

زانکه تا با احد افتد سر و کار احمد

زحمت میم منی برد برون هم زمیان

آه و دردا که شد آثار طریقت باطل

آه و دردا که شد ابواب شریعت ویران

نیک زرد است در این واقعه روی حکمت

بس شکسته است در این حادثه پشت ایمان

ای همه جانها مهمان تو بوده دردا

که ندانست جهان قیمت چون تو مهمان

ای ز ناگنجان تنگ آمده و چون گنجد

چون تو شش دانگی در نه فلک و چار ارکان

یارب این درد فراق تو چه درد است که هیچ

نیست امید که در عمر پذیرد درمان

قلم حکم قضا برتو روان شد پس از آنک

قلم حکم قضای تو بسی بود روان

جان پاک تو ز کیوان به سعادت چو گذشت

ظلم افتد که نحوست بشود از کیوان

پیش جان تو نسنجد همه جانها ورنی

جان فدا کردی از بهر ترا پیرو جوان

ای ز تیمار تو بگداخته بر خویش زمین

وی ز اندوه تو بگریسته بر خلق زمان

عمر بی خدمت تو بر خدمت شد دشوار

مرگ بی حشمت تو بر حشمت شد آسان

غم گلو گیرد ما را پس از این بی دامن

ابر خون گرید برما پس از این بی باران

روی ما را ز کبودی و ز پراشکی خویش

هیچ کس باز نداند زره کاهکشان

آه گر زیر زمین بگذردی از عیوق

صفحه آینه چرخ شدستی پنهان

شورش آه چه کم باشد جائی که ز عجز

سینه در خاک نهد چشمه ز آب حیوان

در فراق تو زما هر که ستاند جان را

هم به جان تو که برماش بود منت جان

ای که شد با همه آزادی خود سوسن را

از پی مرثیت تو همه اندام زبان

حسن ار مرثیه گفت برای تو سزد

که شنود از لب تو مدحت خود صد چندان

لب و دندانت مریزاد کزین پس بی تو

کار ناید ز پس خنده لبی را دندان

مژده بادت که ملایک را از دیدن تو

عید گاهیست به فردوس میان رمضان

 
 
 
فرخی سیستانی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

[...]

منوچهری

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان

طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان

هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان

بالش غالیه دانش را میلی به میان

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

[...]

امیر معزی

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه