گنجور

 
سید حسن غزنوی

هفته دیگر بسعی ابر مروارید بار

آورد شاخ شکوفه عقد مروارید بار

گاه باد از عارض سنبل برانگیزد نسیم

گاه ابر از طره شمشاد بنشاند غبار

خطه باغ از ریاحین سبزتر از خط دوست

گوشه شاخ از شکوفه پر درر چون گوش یار

زانکه تا بر مردم دیده عروس باغ را

حقه آیینه گون جلوه دهد مشاطه وار

باد میسوزد بخور و ابر میریزد گلاب

چرخ می گوید نوید و باغ می سازد نثار

گر چو قارون پای لاله ماند اندر گل سزد

زانکه گردد از شکوفه دست موسی آشکار

غنچه را از خوش دلی در پوست کی یابد مجال

باده را از خرمی در جام کی باشد قرار

جز به جان یکدگر سوگند کم گویند از آنک

رنگ و بو از یکدگر دارند هر دو مستعار

گلبنان چون دلبران هر صبحدم خندند خوش

بلبلان چون بیدلان هر نیم شب نالند زار

سبزه زنگارگون گردد عیان در بوستان

لاله شنگرف رنگ آید پدید از کوهسار

باغ پر طوطی شود از سبزه های بی قیاس

چون سرایند بنده بلبل وار مدح شهریار

آن امین ملت و از فتنه ملت را امان

وان یمین دولت و ازیمن دولت را مدار

مشتری منظر شده کیوان محل بهرام شاه

کاسمان روز گار است آفتاب روز بار

از نوالش بچه امید گشته سیر شیر

وز نهیبش فتنه بیدار خورده کوکنار

نور چشم دین و دولت ظل حق بهرام شاه

کاسمان اعتبار است آفتاب روزگار

خاک درگاهش خورد سیم و از آن باشد عزیز

کز سخاوت سیم و زر کرده است همچون خاک خوار

مدح علمست این نداند جز شمار سیم و زر

از شمار علم بیرون شد مگر علم شمار؟

ماه اگر گشتی ز ماه رایت او بهره مند

مهر اگر گشتی ز مهر طلعت او مایه دار

این یکی از چرخ گردان نیستی هر نیمه شب

وان دگر بر خاک غلطان نیستی روزی دو بار

ای ترا در عدل کمتر چاکری نوشیروان

وی ترا در حمله کهتر بنده اسفندیار

شیر گردون روی همچون خار پشت اندر کشد

چون شود نیلوفر تیغ تو گلگون در شکار

هیچ اگر خورشید دیدی رأیت اندر کارها

دیده خورشید از آن حسرت فرو ماندی ز کار

عزمت ار گوید زمین را کای زمین یکره بگرد

حزمت ار گوید فلک را کای فلک یکدم بدار

این یکی چون دائره بر خویشتن گردان شود

وآن یکی چون قطب گیرد مرکز خوش استوار

زانکه کردی اختیار از کارها احیای حق

حق ترا کرد از همه شاهان عالم اختیار

پست همت گمرهی سر گر فرو نارد ترا

شخص او را پایه برتر بود بر بالای دار

راست پنداری که روز بزم بحری در سخا

راست پنداری که روز رزم کوهی در وقار

زان بود شاعر ز جودت چون صدف پر در دهان

زان کند زائر ز مهرت همچو کان پر زر کنار

رتبت چتر سیاهت جست چرخ روز کور

لاجرم باشد همه چشمش سفید از انتظار

از نسیم خلق گلبویت بسان عندلیب

بندگانت یک زمان دارند آوازی هزار

تا ز دور چرخ روشن خاک را باشد ثبات

تا بگرد خاک تیره چرخ را باشد مدار

خاک درگاه نکو خواه تو بادا چرخ قدر

چرخ اقبال بد اندیش تو بادا خاکسار