گنجور

 
سید حسن غزنوی

گهر بر زر همی بارم ز یاقوت در افشانش

شدم چون ذره ای در سایه خورشید رخشانش

خیالش همچو او هیچم نمی پرسد عجب نبود

که از بیمار پرسیدن نگردی هم پشیمانش

بعمر ار چند ننهاده است یک شب روی بر رویم

برآنم تا کنم یکروز جان خویش در جانش

سکندر آب حیوان را ز ظلمت جست و اینک من

همی در چشمه خورشید بینم آب حیوانش

دهانش نقطه موهوم را ماند کنون آری

مبادا چون بر آرد خط بود بر نقطه برهانش

نشاط انگیز عقل افتاد و نزهتگاه جان آمد

می یاقوت جام او گل خورشید بستانش

در آورد این غم از پایم که چون سر برکند روزی

ز طرف چشمه یاقوت زمرد رنگ ریحانش

بدست آن زلف را بر گوش هر ساعت کند حلقه

چو من خود حلقه در گوشم چه باید کرد دستانش

ز بند زلف پر بندش دلم ناگاه اگر بجهد

فرو افتد هر اندر حال در چاه زنخدانش

دلم خواهد که بگریزد ز بند زلف او لیکن

ز بیم آنکه خون گردد نباشد زهره آنش

چنین با عاشقان غمزده دامن بیفشاند

مگر عاشق شود روزی و گیرد غم گریبانش

عجب نبود اگر جاوید ماند اندرین عالم

که پس با اعتدال افتاده هر جزوی ز ارکانش

بفرمانم نباشد دل ز یمن عشق آن دلبر

همین باشد سزای آنکه نبود دل به فرمانش

دلم را درد هجرانش بخست و قصد جان دارد

کنون جان من و انصاف شاه و درد هجرانش

یمین دولت عالی ملک بهرام شاه آن شه

که سایل را همی شرم آید از جود فراوانش

خداوند جهان بهرام شاه آن خسرو عادل

که با عمر خضر داده است حق ملک سلیمانش

دهان مشکین شود هر گه که گوید بخت جمشیدش

زبان شیرین شود هر گه که گوید عقل سلطانش

جهان داری که از چرخ برین بگذشت مقدارش

شهنشاهی که از روی زمین بگزید یزدانش

سعادت چشم بگشاده وز آن مقصود دیدارش

زمانه گوش بنهاده وز آن مطلوب فرمانش

اگر گنجی بدست آرد فراهم کرده چون پروین

ز بخشش چون بنات النعش گرداند پریشانش

بکان اندر اگر صد ساله زر باشد بیک ساعت

چنان بخشد که پنداری مگر کین است باکانش

خهی رای تو خورشیدی که پنهان نیست تأثیرش

زهی طبع تو دریائی که پیدا نیست پایانش

ز جاه ار پایه ای باشد بود پای تو برفرقش

ز بخت ار نامه ای باشد بود نام تو عنوانش

نگردد خصم تو کامل و گر گردد چو مه باشد

که هر وقتی که کامل گشت باشد وقت نقصانش

از آن نیلوفری تیغت بهیجا رنگ ریز آمد

که همچون معصفر اندر شکم بست است دندانش

نگردد تیغت از زخم فراوان کند و کر گردد

به از سنگین دل دشمن نباشد سنگ افسانش

زند مه خرگه خود را ز ابر تر مزاج آبی

مگر در منزل اول فتد قدر تو مهمانش

همیشه تا بود روی گلستان تازه و خرم

هر آنگاهی که آراید به گوهر ابر نیسانش

ز ابر کف گوهر بار تو روی نکو خواهت

چنان باشد که نشناسد کس از تازه گلستانش

 
 
 
ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه