گنجور

 
سید حسن غزنوی

اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار

ما و سماع و باده رنگین و زلف یار

بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع

خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار

ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش

وی زلف باز تافته دست از قدح مدار

مستی کن از خمار میندیش کین زمان

هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار

زان باده ای که پای چو در باغ دل نهد

جان بر سرش کند گهر عقل را نثار

یاقوت سیم صره و لعل بلور درج

لعل ملول پرور و زر طرب عیار

خورشید عمره تیره و ناهید چرخ بزم

مریخ تیغ شعله و آن ماه گلعذار

آن ارغوان تبسم و آن زعفران فرح

آن مشک تازه گونه و آن عود پر بخار

تلخی بطعم شکر و جسمی به لطف جان

خامی به عمر پخته و آبی به رنگ نار

در جام بی قرار بود راست همچنانک

گیرد سهیل در شکن ماه نو قرار

خود با جناب او چه عجب کز موافقت

گر زهره هم به رقص در آید حباب وار

اینک بسی نمایند که از رنگ و بوی او

هم دل شود پیاده و هم جان شود سوار

خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ و بوی

در کام گل فتد بهمه حال خار خار

لبها نهند بر لب و سر در هم آورند

گلها ز شاخها ز پی بوسه و کنار

گریان شود سحاب چو یعقوب تا که گل

خندان رود ز چاه چو یوسف به تخت بار

چون گل رود به تخت سبک بهر تهنیت

بلبل به یک زبانش ثنا گسترد هزار

وآنگاه در کشند دم گل چو شد پدید

بلبل ثنای بنده و گل تخت شهریار

سلطان یمین دولت بهرامشه که هست

تخت بلند پایه او تاج روزگار

آن خسروی که از فزع بندگان او

خیل ستاره روز نیارد شد آشکار

دستش غبار آز فشاند از رخ امید

آری چنان سحاب نشاند چنین غبار

زان همچو سیم و زر شد خاک درش عزیز

کو همچو خاک سیم و زر خویش کردخوار

با آنکه باشد از غضبش خصم در هراس

با آنکه خواهد از کف او مال زینهار

بر خصم کس ندید چنو مهربان نهاد

بر مال کس ندید چنو زینهار خوار

بر در و زر ز بس کرم دست مطلقش

هم بحر گشت زندان هم کوه شد حصار

از باد نقش بند سبک تر جهد عدو

چون از نیام برکشد آب ظفر نگار

ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین

ای برده آرزو ز یمینت بسی یسار

گر من عواطف تو فراموش کرده ام

بادا غمان من چو ایادیت بیشمار

والله که در هوای توبیش نیایدم

گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار

ور آنچه بر زبان حسن رفت راست نیست

بادا دلش پر از خون همچون دل انار

گوئی خزانهای عروسیست طبع من

گشته ز یمن مدح تو بر در شاهوار

روزی هزار بار بگویم وگرنه بیش

کای من غلام روی تو روزی هزار بار

دعوی همی کنم من و معنیش ظاهر است

کاندر سخن نظیر ندارم در این دیار

ابطال دعوی من اگر هست با کسی

داور بسنده تو چه عذر است گو بیار

تا آتشی است خانه خورشید گرم رو

تا ناخوشی است پیشه ایام خام کار

خورشید را برای تو بادا همه طلوع

و افلاک را برای تو بادا همه مدار

در آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش

بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار