گنجور

 
سید حسن غزنوی

سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر

کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور

بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت

ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر

فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی

به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر

سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک

در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور

ز کانها گوهران زر و ز گردون اختران نقره

ز صحرا آهوان مشک و ز دریا ماهیان عنبر

طبقهای فلک از زهره و برجیس و مهر و مه

همه پیروزه و یاقوت افشانند و سیم و زر

جهان از روز و شب کافور مشکین سازد وخوش خوش

به منت آتش افروزند در خورشید چون مجمر

بدل پاکان کروبی به جان خوبان روحانی

جلاب آرند از خلد و گلاب آرند از کوثر

که تا سلطان دین محمود و فرزندان پاک او

روان خسروان یک یک ز جم در گیر تا نوذر

بخلوت خانه عیسی همی آیند از جنت

پی نظاره فتحی که کرد این خسرو صفدر

فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت

فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور

خداوند جهان بهرامشاه آنشه کزین فتحش

دل خورشید شد روشن تن افلاک شد سرور

بقدرش چرخ را نسبت ز عزمش ماه را سرعت

ز بختش ملک را دولت ز ذاتش اصل را مفخر

برأی و روی مهر و مه به تاج و چتر روز و شب

بلطف و قهر نیک و بد ببزم و رزم نفع و ضر

روم از مدح شاهنشه که باقی باد در دولت

بذکر سوری فتان که خاکش بادو خاکستر

ز غاری رفته چون تنین ز خاکی زاده چون افعی

ز بادی جسته چون نکبا ز سنگی رسته چون آذر

چو از خورشید جود شاه روشن گشت کار او

ز دونی غره شد یعنی که خود هستم مه انور

چو مه پنهان همی افکند چون هر جانور دیده

سپاهی ساخت هر جائی چو اختر بیحد و بیمر

به خلق و خلق زشت و بد بخو و زیست دام و دد

به اصل و ذات دون و بد بقول و فعل شورو شر

چو پیش شاه دیدندش بر آمد نعره از عالم

که هی هی آن چه تاریک است بیش جرم ونور خور

از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی

اگر حلم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر

شدی طشت فلک پر خون مبادا هرگز و گشتی

زمین چون گوی فصادان که در غلطد به خون اندر

چو او بفکند خصمان را بر آمد نعره از عالم

بنا میزد زهی سلطان چنین باید زهی لشکر

بیاساید کنون خاتم بیفزاید کنون سکه

بیارامد کنون دنیا بیاراید کنون منبر

مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق

که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مشکلتر

بسوزد آتش لاله بدوزد ناوک غنچه

ببرد خنجر سوسن بگیرد پنجه عرعر

وگرنه سوری گرنه به لعب خام دستی ده؟

چگونه زیر زخم افتاد بیرون جسته از سر در

به بوی پیل می آمد بر اشتر صلح کرد آخر

در آوردنش از خلقان سری و گردنی برسر

چو خود را ماه می دانست بر کوهان نشاندندش

که یعنی ماه بر کوهان چنین گرزنی آخر

بر آن کشتگان افکنده در حق اسیرانی

که این روبه بدین شیران همی آمد در این کشور

تو گفتی روز حشر آمد که از هر خاک پیدا شد

هزاران قالب مدهوش در هر قالبی صد سر

فرشته کرد پنداری هزاران دیو را قربان

که باز آمد به تخت ملک سلطان سلیمان فر

که شد عالی به فرش باز قصر ملک و فر دین

ز بهر دفع چشم بد فرو آویخت دو پیکر

دو پیکر گشت آویزان ز عالی کنگره میدان

بدان جمله که از گردون بتابد برج دو پیکر

طمع میداشت کز چنبر جهد چون بوزنه بیرون

نجست اولیک بیرون جست طرفه جانش از چنبر

ترو خشک جهان دانست خود را لاجرم زان شد

تنش بر دشنه خشک و جانش از شرم خلقان تر

سرش را تاج و تن را تخت میبایست عزت بین

سرش در دشت بی بالین تنش در شهر بی بستر

سگ تر بود دستورش ز تری میش را آفت

بتری خشک آن دارش و خشکی مرگ را رهبر

به کشت آنرا فرو آویخت این یل را که در عالم

نه سگ شاید چنین فربه نه بز باید چنین لاغر

جهان آیینه در روی خلقان داشت از فتنه

درو روشن همه دیده بنقش مجمع اکبر

شده قاهر محق دین و عاجز مبطل دولت

منادی جبرئیل آنجا و قاضی ایزد داور

بقدر و فضل هر ساعت چنان حکمی بکر د آخر

کزو بردند هر مجرم بقدر جرم خود کیفر

یکی مثله یکی کشته یکی خسته یکی بسته

یکی رنجور و تنها رسته گوید من رهی مضطر

ایا شاهی که گر ابلیس عفوت را شفیع آرد

سزد گر حق بدو بخشد گناه جمله در محشر

بنام آن خداوندی که فضلش از همه شاهان

ابر بخشایش و بخشش ترا کرده است سر دفتر

بلطف او که گر خواهد چنین صنعی پدید آرد

که مردم گرچه می بیند ز خود هم نایدش باور

که هفت اقلیم زندانی است بر من بی جمال تو

نه خشنودم ز جان و دل نه آگاهم ز خواب و خور

چو شمع از دیده آب آتشین هر دم فرو بارم

چو برق اندر فراقت چون بر آید دود دل بر سر

معاذلله که بگریزم ز حکمت هر کجا باشم

تو بس نیکو خداوندی منم بد بنده و چاکر

مرا رنجت به از راحت مرا دردت به از درمان

مرا خارت به از خرما مرا دارت به از منبر

تو نور عالمی ظلل خدائی و ز نور و ظل

به جز اندر عدم پنهان شدن کاری بود منکر

اشارت کن سدیدی را که حال من کند روشن

چو شد جرمم یقین تو ذیل عفو خود بر آن گستر

بیک فرمان که نافذ باد از شرمم خلاصی ده

بیک رحمت که شامل باد از رنجم برون آور

جوان تر شد عروس مملکت مشاطه ای باید

که گیرد آفرینش را به یک اندیشه در گوهر

شهنشه گفت نی نی چو آن فتنه گذشت از حد

کنم این شعله را ساکن دهم این سحر را در خور

نمود از پر دلی عفوی و باشد غایت قوت

که گامی پس نهد هر گه که گیرد حمله شیر نر

بحمدالله چو طالع شد کشیده تیغی از مشرق

سپر جمله بیفکندند نه مه ماند و نه اختر

یکی ماه مقنع بود لیک افتاده در چاهی

کز آبش غرقه چون فرعون در آتش تارود یکسر

بغزنین گرچه اندر طشت خون آمد جهان گفتش

فدای شاه خواهی شد چو گاو این یکدومه ای خر

اجل خنده زنان یعنی بپای خویش می آید

بطاس این گزدم کور و بزیر سله مارگر

تو گوئی پای خواهد کوفت مانا در خلاب اشتر

تو گوئی دست خواهد زد مگر در روی یخ استر

گرفته شو می کفران نعمت دامنش ورنی

دود بز پیش قصاب و رود خر نزد پالانگر

قضا می گفت خوش آرامگاهی ساختی تن زن

قدر می گفت خوش نیکو حریفی یافتی در بر

سعادت گفت هین شاها شهاب عزم پران کن

که سلطان را نمی زیبد ورای آسمان منظر

هنوز او راست ننشسته که در گوش جهان آمد

صدای کوس پیروزی ز بام گنبد اخضر

دویم روز محرم سال بر ثامیم و دال الحق

برآمد نامور فتحی کز آن گویند تا محشر

تعالی الله چه ساعت بود کامد شاه در کابل؟

خدایش حافظ و ناصر سپهرش مخلص و چاکر

گرفته در میان آن گره آتش که از نامش؟

نهان شد برق آتش بار زیر آبگون چادر

چنان بوی ظفر میزد ز شمشیرش که پنداری

ز تیغ آفتاب از عشق بشکفته است نیلوفر

هلالی در صف آورده چو سه قوس قزح در هم

ز گوناگون علامتها یکی اخضر یکی احمر

چو مرکز شاه در قلب و قوی بازوی اقبالش

به سه فرزند شایسته چو دو قطب و یکی محور

گل باغ جهان داری شجاع الدوله مسعود آن

کش از آرایش مخبر بشارت می دهد منظر

مه چرخ خداوندی معز الدوله خسرو شه

که لرزان است از صبحش عمود صبح روشنگر

در بحر شهنشاهی معین الدوله شاهنشه

که بست از گوهر پاکش عروس مملکت زبور

وزیر عالم و عادل سفیر کامل و مقبل

که بتوان یافت از هر دو نشان و نام پیغمبر

موافق بندگان او که غبطت میبرد زایشان

به ترکستان و روم امروز هم خاقان و هم قیصر

غبار خیلشان ابرو گشاد تیرشان باران

شعاع تیغشان برق و خروش کوسشان تندر

ز بیلک فتنه را کردند همچون خار پشت اکنون

نمی داند که در عالم کجا و چون کند سر در

بگرد شاه فوجا فوج لشکرهای هندستان

که گوئی ذره بر خورشید پیوستند از خاور

سپه سالار غازی شان علی بد پیل شیراوژن

که دادش دولت سلطان تن رستم دل حیدر

سپاه غور هم گر راست خواهی با همه کژی

چو آتش نیزه زن بودند و همچون برق جوشن در

بسغبه دست بگشادند اکنون خشک چون خیری

به شوخی دیده بنهادند اکنون کور چون عبهر

چنان بسیار در آهن شده پنهان که می گفتی

مگر یأجوج و مأجوجند اندر سد اسکندر

همه در حین نگون گشتند چون در راند شاهنشه

گیا سجده برد آری چو حمله آورد صرصر

روان کردند سوی غور و گوئی خصم ایشان شد

خدای و خلق و کوه و دشت و خاک و سنگ و بحر و بر

ز بس رنج و جزع مانده امل را سرگران بر تن

ز بس هول و فزع گشته اجل را دل سبک در بر

بخار جان چنان بر شد سوی بالا که خود گفتی

هم اکنون اشهب گردون ز رنگ خون شود اشقر

چنان راندند جوی خون که تا صد سال در بستان

چو شاخ سرخ بید آید بگونه برگ سیسنبر

بلا می گفت کی محنت تو سر از شخص آن برکن

قضا می گفت کای قدرت توران از ران آن بردر

ز مدح او و فتح تو که هست آن بلبل و این گل

چمد طبع معزی و بنازد جان اسکندر

الا تا شمع را بینند روشن چون رخ جانان

الا تا شکری بینند شیرین چون لب دلبر

بد اندیش تو گر شمع و شکر گردد چنان بادا

که افتد آتش اندر شمع و ریزد آب در شکر

بدست دولت از باغ سعادت روز و شب گل چین

به برگ همت از شاخ جوانی سال و مه برخور

که بهر نو عروس ملک دولت خانه ای کردی

فلک بام و زمین صحن و جهان دیوار و جنت در

برای نام نیکو را نهال تازه بنشاندی

بقا بیخ و ثنا شاخ و ظفر برگ و سعادت بر