گنجور

 
سید حسن غزنوی

یارب منم که بخت مرا باز در کشید

وز قعر چاه تیره به اوج قمر کشید

بختم گرفت در بر از آن پس که رخ بتافت

چرخم نهاد گردن از آن پس که سر کشید

منت خدای را که شب تیره رنگ من

آخر به آخر آمد و بوی سحر کشید

این حضرتست یارب و این دیده من است

کین خاک بارگه را چون سرمه در کشید

بهرام شاه اعظم اعدل که بهر او

بهرام بر سپهر حسام ظفر کشید

در خدمتش دو پیکر یکرویه شد چنانک

جان بست بر میان و پس آنگه کمر کشید

چون او نمود بحر گهر بار زاستین

دامن ز شرم بخشش او ابر در کشید

خورشید را هر آنکه چو بهرام راد خواند

والله که این رقم نه ز عقل و بصر کشید

بهرام کوه کوه ببخشید گنج زر

خورشید ذره ذره سوی کوه زر کشید

اندر پناه شحنه فرمان مطلقش

این بنده رخت خود ز سفر در حضر کشید

شاه آفتاب حضرت چرخست بنده آب

زان مدتی چو آب عناء سفر کشید

اینک بیک نظر که بکرد آفتاب ملک

آن آب را به ذروه بر آن چرخ برکشید

ای آنکه آمد اختر مسعود تو ز بر

چرخ ارچه اختران را سر بر ز برکشید

چون شمع تا بروز چو خورشید تا به شب

خصم از گشاد تیغ تو حقا اگر کشید

بهر جمال تاج تو این چرخ لاجورد

بر کان به نور دیده زرین گهر کشید

فرخنده باز چتر تو سیمرغ مشرقست

چون بال برگ شاد جهان زیر پر کشید

شاها امید من به خدا و به لطف تست

دریاب بنده را که فراوان خطر کشید

تا روز خود خجسته کند از لقای تو

بی دیده باد اگر نه به شبها سهر کشید

گر باز رحمتی فکنی سرخ روی گشت

ورنه فلک نبادا نیلی دگر کشید

تا ذکر آن برند که خورشید بی قلم

خطهای نور دائره وش بر قمر کشید

تخت تو چرخ باد که در بارگاه تو

خورشید تیغ زن چو قمر هم سپر کشید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode