گنجور

 
سید حسن غزنوی

گل دل بشکفد ز دیدارش

دل گل بشکفد ز رخسارش

بخت ما را فکند در دامش

حسن خود را نهاد بر بارش

از لطیفی که آفرید خدای

آن تن نازک ستمکارش

تیزتر ننگرم در او که کند

تیزی یک نظر هم افکارش

تا نبندد نقاب نتوان دید

از تجلی نور دیدارش

گل او بود و بس که خار نداشت

هم بنگذاشتند بی خارش

لیک اینک نگاه کن که همی

سبزه چون بر دمد ز گلزارش

آینه نیکوئی است عارض او

آه کاغاز کرد زنگارش

کبک بر خود بخندد ار خندد

پیش آن چابکی ز رفتارش

دلم از کف گرفته بودی هم

گر نبودی به جان خریدارش

همه قصدش بکار زار من است

من چنین زار گشته در کارش

بار جورش به جان کشم چه کنم

که مرا نیست ترک آزارش

دل ما گرچه کم نگهدارد

یارب از فتنها نگهدارش

ای به جائی رسیده کار رخت

که به جان است جان خریدارش

تن چو تن در تو داد بپذیرش

دل چو دل در تو بست مگذارش

بر دل نیک من مخور زنهار

که به جان داد شاه زنهارش

شاه بهارم شاه بن مسعود

که سزد چرخ صفه بارش

ملک ثابت ز تیغ لرزانش

فتنه خفته ز عدل بیدارش

از حشم اندکست بیشترش

وز درم اندک است بسیارش

او جهان را به عدل یاری کرد

باد هم کردگار او یارش