گنجور

 
سید حسن غزنوی

کاری بگزاف می گذارم

عمری به امید می سپارم

نی زهره آنکه دل به جویم

نی طاقت آنکه دم بر آرم

اندیشه به سوخت عقل و روحم

و امید ببرد روزگارم

یاری نه که یکرهم به پرسد

تا بر چه امید و در چه کارم

بد عهدم خوانده والحق

گر بی تو زیم هزار بارم

ای نور دو دیده بیم آن است

کین نور دو دیده هم به بارم

ترسان ترسان ز آب و آتش

بر روی و رخت نظر گمارم

رنجی که همی کشم چه گویم

دانم که نداری استوارم

تا مشک تو نقشبند گل شد

هیچ از دو جهان خبر ندارم

با آنکه لبت نکرد مستم

دردا که گلت نهاد خارم

ای شاه منم که از عزیزی

پرورد غم تو در کنارم

گفتم که نمی نمایدت هیچ

می ده که هنوز هوشیارم

آن به که چو چاشنی پذیرم

بر دارم کام و سر به خارم

کز رنج تو نیست هیچ راحت

جز بر در خاص شهریارم

صاحب حسن آنکه شاه دولت

جز بر در او نداد بارم

زیبد اگر از زبان حالت

گوید که جهان افتخارم

زر پاش چو شاخ در خزانم

در بار چو ابر در بهارم

آن صدر منم که از عزیزی

پرورد اقبال در کنارم

شکر ایزد را که مملکت را

من از دو وزیر یادگارم

بر دشمن و دوست هر چه کردم

پاداش دهاد کردگارم

گفته قلمش که می نماند

از شادی دست او قرارم

رقاص بساط سیمگونم

غواص بحار مشکسارم

هستم دو زبان و بر حقم زانک

با دشمن خویش درحصارم

چون دائره سپهر سرکش

سربر خط امر خواجه دارم

انگشت نهم درست بر حرف

تا منتخب است دستیارم

ای آنکه ز جود تو بیفکند

بد مستی آز در خمارم

از عون سخات بر مرادم

و ز جود یمینت با یسارم

گشته است به دولت تو حاصل

آنها که نبود در شمارم

گر از تو ندانم از که دانم

ور از تو ندارم از که دارم

هر مکرمتی که میگذاری

شکری به سزا همی گزارم

هر قطره که بخشیم صدف وار

دری بتو باز می سپارم

بشکفت همه جهان ز فضلم

نشکفته یکی گل از هزارم

زنهار به حق معونتم کن

کز حق بر تو بزینهارم

از خاک تنم چو گل پیاده است

بر باد چو بوی گل سوارم

این زر که منم که خواست دانست

جز سنگ وقار پر عیارم

ای بی نمکان شور چشمان

گفتمی که کیم همی نیارم

خلعت دادیم پار الحق

امسال در آرزوی پارم

تا باز چو باغ خوش بخندم

تا باز چو ابر در ببارم