گنجور

 
۲۵۰۱

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن

که هست بسته این چرخ سیمگون سیما

مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی ...

... هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو

بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا

اگر لطایف لطفت کند به روس گذر ...

... بساط عجز فگندم به اول و مبدا

همیشه تا بنکوهند صورت نادان

مدام تا بستایند سیرت دانا

جهان ملاء علوم تو باد در دنیی ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۲

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب

یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب

پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا

هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب ...

... در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من

رخساره زرد خیزد از بستر آفتاب

بی روی و موی تو نبرد هیچ کس گمان ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۳

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر

این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست

یارب این سورست یا صور دوم کز یک دمش

رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست

آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب

زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست ...

... پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب

گل ز گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست

شیر پستان آب حیوان گشت و او خضر دوم ...

... آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او

غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست

چون تو بر یکران خود جولان نمایی در مصاف ...

... شاد باش ای شیر شیرآشام و طفل روزبه

کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست

مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست ...

... در لوای ایلک و قدر قدر خان آمدست

هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک

گرچه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۴

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

... پای ازین خطه هوان برداشت

ثور را پرچم از کتف بستد

قوس را قبضه از کمان برداشت ...

... مشتری وار پیش او بهرام

تیغ بنهاد و طیلسان برداشت

ای فلک صولتی که خاک درت ...

... صف روضه جنان برداشت

مور با ضعف خود کمر در بست

پشه با عجز خود سنان برداشت ...

... سر ازین تیره آستان برداشت

دست فیض تو تخته بند نیاز

خوش خوش از پای انس و جان برداشت ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۵

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... شکل جوزای تو چرخست و نماند بر چرخ

هیچ اختر که کمر بسته جوزای تو نیست

نرگسه دان فلک با همه گل خنده ماه ...

... نگرد چشم تو الا که تماشای تو نیست

آن طراوت که ز سنبل چمن بستان راست

صد یکی یک شمر ار شاخ ثریای تو نیست ...

... گرچه خاکستر من زنگ زدای سحرست

تیغ برای شبست آینه برای تو نیست

گرچه بهرام سپهری به شجاعت رنجور ...

... به قبولی که فلک قابل امضای تو نیست

به تولای کرم بند گشادی ز جهان

خنک آن بنده که محبوس تولای تو نیست

من به جان یکدل و یک رو به توام نیست عجب ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۶

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند

پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند

طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند ...

... رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین

کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند

بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق ...

... گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند

کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم

پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند ...

... فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش

استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۷

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

زیوری نو باز بر سقف کهن بر بسته اند

گوهر شب تاب بر دریای اخضر بسته اند

بر وطای آسمان کاندر نظر نیلوفریست

نرگس خوش چشم بر نیلوفر تر بسته اند

صد طلسم بوالعجب در ظلمت اسکندری

بر سر این طارم آیینه پیکر بسته اند

خون شب یعنی شفق چون خون دارا ریخته است

تا درین صورت طلسمی چون سکندر بسته اند

گفتم این شهباز گردون آشیان پنهان چراست

یا چرا بر روی او درهای خاور بسته اند

مرغ عرشی گفت کان شهباز رفت از رشگ آنک

زنگل زرین به پای زاغ شب بر بسته اند

نقرگان سیمکش یعنی حریفان صبوح

بزم را از جام زر ده جای زیور بسته اند

راه شکر خنده بگشادند بر لبها چو صبح

شاهدانی کز دو لب تبها به شکر بسته اند

از پی یک شیشه سیکی سبکروحان غم

سنگها در شیشه چرخ مدور بسته اند

وز برای دفع یأجوج هوس از آب خشک

خاک پاشان بین که سد بر آتش تر بسته اند

نقد جان بنهاده اند اندر پی مشتی محک

رغم کم عقلان که دل در بیشی زر بسته اند

نی نشان صبح کو سلطان نشان مشرق است

شمع مجلس را از آتش بر سر افسر بسته اند

شمع هر شب اشگ ریزی می کند با من از آنک

کارهای من چو اشگ شمع یکسر بسته اند

حلقه زر کوفتم هم زرد و هم سر کوفته

کز قلندر خانه ام چون حلقه بر در بسته اند

بر سپهر گندناگون مهره های بوالعجب

حقه پر مرهم انصاف را سر بسته اند

با غم دم سرد بار وحشتم بر دل نشست

این تنور گرم را نانی دگر در بسته اند

در که بندم دل که چون صاحبدلان از شش جهت

همت اندر فر شاه هفت کشور بسته اند

خضر اسکندرنشان یعنی قزل کز فر او

پرتوی بر جبهت خورشید انور بسته اند

آن قدر خان دوم کز فضلهای قدر او

طاق چارم طارم پیروزه منظر بسته اند

حرز اعظم نام او آمد که روزی هفت بار

حاملان عرشیش هر هشت بر پر بسته اند

از برای خطبه اش گر سکه برد از روی ظلم

در ازل از نه فلک نه پای منبر بسته اند

موج می زد فتنه از تیغش جهان سدی ببست

یارب این سد پیش این دریا چه در خور بسته اند

گاو گردون را به پروار از ازل تا این زمان

از پی قربان شاه عدل پرور بسته اند

شعله را خوش روی چمن برگ سمن بر خویشتن

تیغ او کرده است و مردم بر سمندر بسته اند

با متاع قدر او در چار سوی خاک و آب

قدسیان درهای دکان فلک در بسته اند

نعل اسبش میخ چشم آمد ولیک آن فرقه را

کز خری حاشا دل اندر یک سم خر بسته اند

از دم سرد حسودش کوست چون سگ نان طلب

آب را در تیر مه بر خاک اغبر بسته اند

بر عروس مملکت گر بسته شد خصمش رواست

خود برو عقد نکال اول مزور بسته اند

نیستی یارب که چون در پای ماچان اوفتاد

از دو دست او که آب آسمان بر بسته اند

از برای صفه یارب ز راه کهکشان

بر سپهر طاقدیس این هفت معبر بسته اند

او گشاید ملک هفت اقلیم و بر دعوی من

آنکه اعداد فلک هر هفت محضر بسته اند

هیبتش طوفان موج انگیز و عفوش کشتی است

کز برای عصمت نوح پیمبر بسته اند

ای خطابخشی که خاک آستانت همچو حرز

نیران چرخ بر بازوی اختر بسته اند

دشمنان بر دل ز تو ده جای نشتر خورده اند

دوستان از خلق تو صد دسته نستر بسته اند

ماه اگر خود را شبی در رشته قدرت کشد

دان که او را یکشبه در عقد گوهر بسته اند

نقش نامت خوانده اند از پیش و پس بر سطح آب

هم به فر نقش نامت نقش ششتر بسته اند

تو شه موسی کفی چارم فلک هرون تست

زان جلاجل بر وی از مهر منور بسته اند

نامه فتح تو ای باز سپید کاینات

ساکنان سدره بر پر کبوتر بسته اند

با صهیل تازیانت توسنان حادثات

بر شب آخورهای گیتی سخت لاغر بسته اند

زانکه هست از روی صورت چون دم بکران تو

شاهدان دل در سر زلف معنبر بسته اند

هم تک او چون شود صرصر که چون اوران گشاد

طور سینا گوی اندر پای صرصر بسته اند

رومیان از تازیانت شیهه ای بشنوده اند

نعره های الامان در قصر قیصر بسته اند

گرچه در ملک عراقی خیمه حکم ترا

نیکوان پیش و پس اندر هند و کشمر بسته اند

خاتم سنجر تو خواهی داشت می دانم از آنک

با تو سعدان فلک هم عهد سنجر بسته اند

طره ای بر رایتت کو راست بالا دلبریست

همچو چشم آهوان از مشگ اذفر بسته اند

پرچمش نامست و بر چشمش نهد هر روز فتح

تاش بر بالای آن معشوق دلبر بسته اند

جد تو اسکندر ثانی است کز بهر بقاش

از در او تا فنا صد سد دیگر بسته اند

کس نگنجد با شما در ملک زیرا کس نگفت

گاو در زنجیر با شیر دلاور بسته اند

تاج بخش است او و تو عالم ستانی زین سبب

ملک و دین در هر دو همتا و برابر بسته اند

تا بود معلوم خاصان کاین طلسم آدمی

ابتدا از آب و خاک و باد و آذر بسته اند

تا شعاع صبح سوزد هر سحر چون عود خام

گوهری کان را برین سر بسته مجمر بسته اند

دامن عمر تو گردآلود یک وحشت مباد

زانکه در عمرت صلاح خلق بی مر بسته اند

نصرت عالم گشایت باد در حرز خدای

خود ملایک بر میانت حرز اکبر بسته اند

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۸

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

... سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند

همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند

گرچه در پرویزن ایام چون خس بر سرند ...

... لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند

موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب

بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند ...

... آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم

تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند

طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان ...

... در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند

همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز

ریزه های خوان طبع من چو موران می برند ...

... لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند

گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند

ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند

آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه

سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند

غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند

هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند ...

... زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک

صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند

نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۰۹

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... دل سگ کیست که چون چشم چو آهوی تو دید

خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند

کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب ...

... هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند

عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک

تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند ...

... گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند

غبن باشد اگر از خون دل ابخازی

خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۰

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

... که همدمی خسان از خطر جدا نبود

مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد

که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود ...

... که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود

کراست یکدم خوش در جهان مرا بنمای

که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۱

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

... چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود

لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید

صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک ...

... چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید

جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم

راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید ...

... آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس

شاه را این در بنان آن در بیان آمد پدید

چون غبار انگیزد از میدان خرد گوید که باز ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۲

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

... چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار

ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک

زه کمان خورد از لب گشادگی سوفار

مباش بسته صورت که موم رنگین است

شکوفه ای که برد نخل بند در بازار

بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک

دراز روز بهاری بود نه عمر بهار

شب امید تو آبستن آنگهی گردد

که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار ...

... جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست

تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار

که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک ...

... ز پای بوسی خورشید آسمان آثار

طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین

که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار ...

... بلی بر ابلق صبح آفتاب گشت سوار

مجره نامه حکمیست با بنات النعش

به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار ...

... بدان خدای که بالای خاک در شش روز

ببست قدرت او هفت پرده زنگار

به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۳

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

... واقعه بر تن بگشاید گره

حادثه بر فتح نبندد حصار

فتح شود جرم زمین از سکون

بسته شود سقف فلک را مدار

موج زند بحر شقایق چنانک ...

... فتح نزاید رحم روزگار

زخم تو بستاند اگر در رسد

خاصیت باد و گل و آب و نار ...

... فتح و ظفر بر صفت مور و مار

ای فلکت بنده فرمان پذیر

وی ملکت داعی دعوت گزار ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۴

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱

 

... ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد

چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش

ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم ...

... چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش

اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود

کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش ...

... که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش

گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد

فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش ...

... که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش

درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد

که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر بارش ...

... اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی

به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش

و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی ...

... مسلم داری از دوران گردون ستمکارش

چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد

بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۵

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴

 

... گلبرگ شکل در خوی خونین نشست دل

زان چشم چون بنفشه و زان چشم عبهرش

خون دلم ز دیده برون می کند به هجر ...

... در بر نگیرمش به گه وصل طرفه نیست

هر گه که بنگرم سوی زلف معنبرش

زلفش چو عقربست و گر نیست در برم

عیبم مکن که عقربت مست است در برش ...

... زیبد که بود مهره من در مششدرش

زین پس به بند عشوه نبندد دلم چو هست

صدر سخن مدیح شه عدل گسترش ...

... رستم نگویمش که گه رزم و روز بزم

صد بنده به ز رستم سگزیست بر درش

در دولت پدر که سکندر چنو نبود ...

... بر شیر بیرقش ز پی کسب مرتبت

یغلیق بسته طره جبریل شهپرش

چون گویمش که سنجر عهدی که نزد عقل ...

... گر کوه کوه بر نشیندی نگه کنش

ور چرخ برق سیر ندیدی تو بنگرش

در چشم خون خصم بود صحب بسدش ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۶

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸

 

... از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم

دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی

شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم ...

... گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست

کز دل شکسته بند طلسم سکندرم

نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند

کامد عروس وار قناعت به بسترم

طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند ...

... گردون تنور سینه من دید تافته

آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم

همچون نمک گداخت تن من در آب خشم ...

... فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک

آن مهره ام که بسته بند مششدرم

با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم ...

... پیکان تفته شد نفس گرم در برم

آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من

هم با زبان ماده و هم با دل نرم ...

... کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم

بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز

چون کفش پای بوس نبینند دیگرم ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۷

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

... رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده

دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن

گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ

گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن

بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه

بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون ...

... درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن

ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین

که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن ...

... سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن

بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز

زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن ...

... شد آثار ظفر ظاهر شد انوار قدر روشن

نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل

نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن ...

... خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن

درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم

ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن ...

... معالی هست پیرایه معانی هست پیراهن

زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت

ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۸

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

... بگریزم ازو که من غریبم

وین بی سر و بن غریب دشمن

صفریست جهان و طوطیی را ...

... هم کنج چو خسته گشت خاطر

هم طوس چو بسته ماند بیژن

غم برد ز من شراب و حدت ...

... نی نی غلطم ز روی صورت

این هست تنور و آن نهنبن

ملکی چه کنم که اندرو هست ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۱۹

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳

 

... گردون هشت خانه به عزلت دهد امان

از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست

جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان ...

... همسان بادریسه و هم شکل دوکدان

از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود

انگشت در مزن به سیه کاسه جهان ...

... او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر

او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان

زان گشت بوستان الهی الف که اوست ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۵۲۰

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵

 

... طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک

گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان

راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا ...

... دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه

عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان

وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر ...

... در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین

مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان

چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس ...

... مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق

بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان

گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش

کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان

عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل

پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان ...

... هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان

ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه

لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان ...

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۱۲۷
۱۲۸
۵۵۱