گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود

ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود

نوای عیش ز یاران همنفس باشد

چو همنفس نبود عیش را نوا نبود

ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد

به از موافقت یار باوفا نبود

کسی نماند که با او دمی بشاید زد

که همدمی خسان از خطر جدا نبود

مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد

که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود

نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او

نه همدمی است که در طبح او جفا نبود

ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟

درین زمانه که با دوستان صفا نبود

ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟

چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود

به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر

ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود

چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر

چو باد تند بود لاله را بقا نبود

درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد

که جای داروی دل کام اژدها نبود

کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق

که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود

کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای

که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود

مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز

مراد با دل من یکدم آشنا نبود

ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش

کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود

خدای عاقبت کار ما به خیر کناد

که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود