گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

گر سر زلف تو بر روی تو جولان نکند

عشق تو قصد دل و غارت ایمان نکند

با تو کس گوی به میدان نبرد تا غم تو

خاطرش خسته تر از گوی به میدان نکند

بر دلم روز وصال تو ز اندیشه هجر

می کند آنچه هزاران شب هجران نکند

دل و صد چون دل برخاسته پیش تو کشم

تا ز من غمزه شوخت طلب جان نکند

دیده من حشر از عشق تو آورد ولیک

چکند دیده؟ چو دل داند و فرمان نکند

دل سگ کیست؟ که چون چشم چو آهوی تو دید

خدمت آن لب لعل از بن دندان نکند

کار ما چون سر زلف تو پریشان همه شب

نکند کس اگر آن زلف پریشان نکند

در جهان فتنه ای افگندی و بر فتنه تو

گرچه من صبر کنم خسرو ایران نکند

کارفرمای جهان اعظم اتابک که خرد

با کفش قصه بحر و صف کان نکند

مالک شش جهت اسکندر ثانی که فلک

پیش قدرش سخن قدر قدر خان نکند

ذات او سایه یزدان شده خورشید در اوج

جز به جان خدمت آن سایه یزدان نکند

پشت اسلام بدو قوت از آن یافت که او

طلب رنج دل هیچ مسلمان نکند

او به حق شاه جهانبان شد و شک نیست که حق

هیچ کس را به خطا شاه جهانبان نکند

خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز

هیچ تیهو بچه در ملک تو افغان نکند

مرد تا در ره ایزد نشود عاصی و عاق

در تو و نعمت تو بیهده عصیان نکند

نبود مشکل و دشوار به عالم کاری

که فلک بر تو و اقبال تو آسان نکند

نور حق بر تو و بر چهره خوبت پیداست

وین اثرها بجز از طاعت پنهان نکند

عصمت نوح تو داری و بهنگام مصاف

آنچه تیغ تو کند صدمه طوفان نکند

تویی اسکندر ثانی که نباشد روزی

که کف تو مدد چشمه حیوان نکند

گر در ایام تو سنجر مثلا زنده شود

جز به تو سلطنت ملک خراسان نکند

فر اقبال تو از دشمن تو ناید از آنک

دیو در طاعت حق کار سلیمان نکند

ور شود خصم تو فرعون مدار انده از آنک

تیغ تو قهر کم از موسی عمران نکند

شوربخت دو جهان آن بود ای شاه که او

هر چه گفتی تو و گویی که بکن آن نکند

عهد بستست قضای ازلی با تو بر آنک

تا ابد خانه اقبال تو ویران نکند

آنچه سگ دار غلامانت کند در صف جنگ

لشگر ایلک و لشکرکش خاقان نکند

تا تو سلطان جهان را به حقیقت پدری

هیچ دشمن طلب ملکت سلطان نکند

شاد باش ای شه کافرکش غازی که فلک

جز بداندیش ترا عاجز و حیران نکند

هرکه او دیده بود روی تو از اول روز

تا به شب گرد درش حادثه جولان نکند

شاه خوارزم گر از حکم تو سر پیچاند

خویشتن جز هدف ناوک خذلان نکند

ور مؤبد ننهد بر خط پیمان تو سر

کافرم گر سر خود در سر طغیان نکند

التجابر در تو تا به یکی سال دگر

قیصر روم کم از خسرو کرمان نکند

تو برین فتح و ظفر شکر فراوان کن از آنک

کار تو راست بجز شکر فراوان نکند

فتح تبریز میسر شد و آن روز مباد

که دل و دولت تو فتح دگرسان نکند

هم بزودی بود این بقعه ز عدل تو چنان

ساکنش آرزوی روضه رضوان نکند

خسروا هست یقینت که فلک تا به ابد

بر مراد دل کس جنبش و دوران نکند

هیچ کاری به جهان با سر و سامان نبود

تا جفای فلکش بی سر و سامان نکند

پس در آن کوش که در دور تو و دولت تو

فتح جز با سر شمشیر تو پیمان نکند

بیخ کافر بکن از پشت زمین تا پس ازین

نعمت عفو ترا بیهده کفران نکند

پشت ایمان چو تویی پس که کند در عالم؟

گر سر خنجر تو یاری ایمان نکند

غبن باشد اگر از خون دل ابخازی

خاک را تیغ تو چون لعل بدخشان نکند

آن فزع بیند و یابد ز تو و لشکر تو

که دگر تا بزید روی به اران نکند

دارم امید که این بار سر خنجر تو

جای جز در دل آن کافر کشخان نکند

او پشیمان شود از کرده ولی آن سگ را

جز سر تیغ تو از کرده پشیمان نکند

نیست یکروز که از مدح و ثنای تو مجیر

زینت دفتر و آرایش دیوان نکند

در ثنای تو هر آنکس که ببیند سخنش

میل سوی سخن صاحب و سحبان نکند

خاطر اوست سزاوار مدیح تو از آنک

مدح احمد بجز از خاطر حسان نکند

او ز احسان تو محروم شد و نیست کسی

که دلت در حق او شفقت و احسان نکند

تا لب لاله و رخسار سمن را به چمن

هیچ کس تازه تر از قطره باران نکند

تا در اثنای سخن مرد سخنگوی فصیح

برگ گل را صفت خار مغیلان نکند

رایت دولت و فر تو چنان عالی باد

که گذر جز همه بر تارک کیوان نکند

سال عمر تو چنان باد و چنان خواهد بود

که حسابش به حیل خاطر انسان نکند

باد ایوان فلک رخنه و بگسسته ز هم

اگر او نقش ز نام تو بر ایوان نکند

گنگ باد آنکه چو بشنید دعای تو ز من

جان نیفزاید و آمین ز دل و جان نکند