گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

نامزد غمی ز دهر ای دل سر گرفته هان

زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران

صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک

لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان

در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود

زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران

چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟

کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟

دهر ز بس که می خورد، آب به کاسه سرم

بر سر خوانش می خورم خون جگر به جای نان

بزم زمانه را منم ساخته دست، مجلسی

دیده پیاله رخ طبق خون می و سینه جرعه دان

طوبی خاطر مرا سایه نشین شود فلک

گر نکند چو سایه ام بسته چاه امتحان

راست چو چشم سوزنم از دل تنگ تا مرا

گنبد بادریسه وش تافت به شکل ریسمان

مرغ فراخ سینه ام دانه دل غذای من

کز دل دانه ای مرا تنگ تر آید آشیان

خاص من است ملک دل لیک به خطه هوس

نقد سخن مراست بس لیک به سکه هوان

پرده چنگ شد جهان با من و من چو چنگ ازو

او همه پیچ در سخن من همه هیچ در زبان

نی غلطم که در زبان هست مرا ز بهر دل

حرز ثنای پادشه سیحه مدیح پهلوان

رایض توسن زمان سایس فتنه زمین

مالک هشتمین فلک صاحب هفتمین قران

خسرو مشتری بقا کسری آسمان عطا

عیسی مریم آستین خضر سکندر آستان

نصرت دین محمد آنک از قبل ثنای او

گشت جماد آب و گل ناطق کامل البیان

منشی حضرت قدر خوانده در اول الوجود

از پی نظم عالمش مهدی آخرالزمان

تاج فرست و باج خواه اوست ز خسروان و بس

باج ز چین و کاشغر تاج سوی تکین و خان

مقطع چارمین فلک از شغب سه نوبتش

یاوگی است در بدر شب گم و روز ناتوان

سینه کند به خنجرش ناف زمین هر آینه

خنده زند به پشتیش روز ظفر بر ارغوان

مردم دیده کش خرد خرد بزرگ بین نهد

گفته که سخنوریش اینت بزرگ خرده دان

هست جهان به چار حد ترک درم خرید او

زر بهاش را فلک کرده ز شش جهت ضمان

بهر قلاده سگش کوکب مشرقی شود

همچو درست مغربی از افق فلک عیان

سحر نماست مصریش مصر گشاست هندیش

مصری کلک ملک ده، هندی تیغ جان ستان

از پی میم مملکت زان سر رمح چون الف

قله کوه قاف را کاف کد گه طعان

سایه به هر که افگند ار همه ذره ای بود

قرصه آفتاب را بس نکند به سایبان

گاه سخن داوطلب از لب اوست جان و دل

وقت سخا گرفت کن از کف اوست بحر و کان

گنبد اطلس از فزع تا حریر چین شود

چون ز دل عدو کند تیغ به رنگ پرنیان

رست ز چاه حادثه یوسف دین به عون او

جست ز گرگ گرسنه میش به موسی شبان

ملک عراق را ز بد گشت لواش حارسی

بچه شیر را نمک داد ز خیل مور امان

عالم نقره دید کو باده کش است و سیم کش

بر سر خاک حکم او کرد چو آب، زر روان

کم زده بیش دست او بیش بهاییی بهار

آمده عشر جود او نقد خزانه خزان

شعبده دان چربدست اوست که بیخ ملک را

کرد به برگ گندنا تازه چو شاخ ضیمران

ضلم چو سکه بر قفا، سیلی گرم می خورد

تا به طراز و سکه بر هست ز نام او نشان

از پی پاس یک علم ساخت سه رمح و پرچمی

خود ز دو چوب هندوی ساخته اند پاسبان

هست ز جمع خسروان خانه خدای مملکت

همچو مسیح از انبیا قله نشین آسمان

از غم آنکه ریخت او خون ستمگران چو می

لاغر جان چو شیشه شد قالب چرخ شیشه سان

ساخت ز چرخ و آفتاب از پی خود سپر کشی

زان چو سپر کش و سپر هست به صورت این و آن

بهر کیایی درش شد شب دیلمی کله

کتف ز ماه در سپر کف ز شهاب بر سنان

دشمن جاهش ار شود همدم عود نایژه

عالم آبنوسیش دود بر آرد از میان

وارث ملک چون شود دشمن او به زرق و زر

مفتی شهرکی شود مور و مگس به طیلسان؟

مانده عدوی گاو دل از فزع بلارکش

چون سگ سقف مرده تن چون خر ساز بی روان

زرده شام رنگ او ز ابلق صبح بگذرد

گر افق فلک کند رای به حلبة الرهان

نعل در آتش از سمش صخره قله احد

ریخته چون جو از رهش خرمن راه کهکشان

رخنه کند به جفته ای طاق سپهر نیلگون

در شکند به صدمه ای قبه قصر اردوان

ساعد زهره از سمش رشگ بریست غصه خور

طره حور بر دمش شیفته ایست نشره خوان

در فگند به شیهه ای چون دم صور اولین

مصحف مشتری زبر زخمه زهره از بنان

چرخ فراخ دایره حلقه تنگ اوست و بس

ماه نوش جناغ زین شکل مجره اش عنان

زیر رواق نه فلک دیده نهفت نیم شب

دیده به پیک یک نظر سر حد هر دو قیروان

هست به حومة الوغا شاه و سمند و موقعش

صرصر و قلزم و فلک، رستم و رخش و سیستان

ای ز صدای مدح تو گوش زمانه پرطنین

وی ز شرار تیغ تو دیده فتنه پردخان

مصحف کبریات را هست ز آسمان ورق

بند و ده آیت زرش کف خضیب و فرقدان

گشت زرشگ خاتمت اشگ حسود لعل وش

کرد چو موم چرخ را مهر تو نرم و مهربان

عقد جلال و مجد تو بسته فیض لم یزل

پایه جاه و قدر تو قبه صدر لامکان

هست ز بزم عشرتت در دل کاسه فلک

ماه و شفق برمته عکس شراب و ظل خوان

در ندب شهنشهی هفده تویی عدو یکی

دست تمامیش ببر گوشه رقعه برفشان

بر سر چرخ سای تو کس نرسید جز کله

وز دل رمز دان تو هیچ نرست جز گمان

قاهر کامران تویی وز قبل ثنای تو

خطه نظم و نثر را هست مجیر قهرمان

ماند ممالک سخن زیر نگین طبع او

همچو سجل خسروی در کف شاه کامران

همت کس به گرد او در نرسد به شاعری

بر سر قبه فلک کس نشود به نردبان

هست ز جام فکرتش قابل فیض جرعه بر

هست به خوان خاطرش وارد غیب میهمان

ژاژ بنظم کرده را همسر سحر او منه

لاشه سالخورده را همتک رخش او مدان

ای ز کمال لطف تو بادیه بوستان شده

باد به شکل بادیه پیش عدوت بوستان

گرچه نگاهبان در، زحمت خلق کرده ای

باد همیشه بر دلت رحمت حق نگاهبان

شاه سکندر آیتی وز پی حفظ مملکت

همچو خضر کرامتت باد حیات جاودان