گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سرو امل به باغ عدم تازه گشت هان

پایی برون نه از در دروازه جهان

عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر

گردون هشت خانه به عزلت دهد امان

از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست

جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان

بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو

بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان

افعی فقر گر بزند بر دلت مترس

کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان

از ماجرای دهر چو مردان کناره کن

کورا به خرده توده خاکست در میان

سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک

ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان

جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف

گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان

دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار

تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان

از جوی خاک تیره مجو آب عافیت

در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان

نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک

لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران

ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد

می بین چو باد رفتن این سبز بادبان

خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب

خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان

خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست

ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟

هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش

بگسل ز آشیانه این تیره آشیان

بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک

یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران

رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست

این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان

خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف

چون حلفه باش بر در این قلعه هوان

با تشنگی بساز که در شط کاینات

با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان

چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا

تا پایمال فتنه نمانی چو آستان

ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود

خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان

زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش

همسان بادریسه و هم شکل دوکدان

از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود

انگشت در مزن به سیه کاسه جهان

در راه باش و دان که به جز رهروان نیند

هم اژدها به همت و هم گنج شایگان

در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق

زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان

پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح

تا آفتاب صدق شود با تو همعنان

راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس

ماهی در آتش است و سمندر در آبدان

بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من

می دان که پای او همه در سینه شد نهان

ماریست زهردار جهان زو ببر که هست

هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان

هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب

بر روی این حدیقه نیلی شود روان

زی تو برید کنگره عرش را نداست

کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان

پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر

کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان

عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست

کین خوب یوسفی است به هفده درم گران

سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت

غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان

قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون

کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران

ماهی است صد هزار فلک در رکاب او

هر دل که با ثوابت قرآن کند قران

شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم

در بیست و هشت هودج تاریک شد روان

او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر

او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان

زان گشت بوستان الهی الف که اوست

مانند سرو آخته در صحن بوستان

موی سیه نشان جوانی است، شکل او

زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان

دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند

شاید که با وتاست به صورت چو صولجان

آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست

می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان

شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش

چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان

خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف

او را شناس و بر سر او ساز جان فشان

هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت

در گردنش چو لام الف آمد زه کمان

بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم

آورد با خود از مدد حرف سایبان

می دان که عکس دایره عشر مصحف است

هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان

مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو

ام القراش منزل و طاهاش میزبان

نور هدی که شاه قدم داد خلعتش

بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان

جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل

تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان

ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم

وی پس رو هدایت تو روضه جنان

فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی

زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان

آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه

دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان

خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن

کانگشت کش بود به شکست تو جاودان

عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو

یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان

او را به دست صحبت اغیار وا مده

لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان