گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

سیاهی می کند با من سر زلف نگونسارش

به لب می آورد جانم لب لعل شکربارش

مرا خاری نهاد از هجر خویش آن یار همچون گل

که در پای دل سرگشته دایم می خلد خارش

به شوخی پاره ای کارست در راه غمش ما را

اگر دم سرد شد شاید که دل گرم است در کارش

ز بار عشق او عاجز شدن تر دامنی باشد

چو بنهادم دل از اول سزای خنگ دربارش

ز تیمار سر زلفش بجان آمد دل تنگم

که از روی وفاداری نمی دارند تیمارش

برو جان عرضه کردن نیست الا عین درویشی

چو می بینم که جان با خاک یکسان شد به بازارش

اگر زنار در بندد دلم بی او عجب نبود

کنون کز مشگ پیدا گشت بر گلبرگ زنارش

ز من خون می خورد چشمش ولی چون بینمش گویم

نکو چشمی است این، یارب! ز چشم بد نگهدارش

نمی کردم فغان زین بیش چون از سر گذشت آبم

من و المستغاث اکنون ز جزع و لعل خونخوارش

دهان او به شکل نیم دینار و هزاران دل

خرید و کم نشد یک جو ز شکل نیم دینارش

نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها

دلم چون خر به گل درماند از ناز بخروارش

غلط گفتم که باشد دل که من دارم دریغ از وی؟

که گر جان جوید از من هم نخواهم جستن آغازش

کبوتر وار بر پرد دلم از سینه پر غم

چو بینم همچو کبک نر خرامان وقت رفتارش

غلام زلف چون هندوی آن ترکم که هر ساعت

برآید ناله صد بی گناه از زیر هر تارش

چو من دیدار او بینم زبانم بی من این گوید

که شادیها به روی آنک من شادم به دیدارش

به چشم و غمزه جادو جهان بر خلق بفروشد

بخوبی گر بود روزی شه عالم خریدارش

جهانبخش ملک پرور جهاندار ملک سیرت

که دارد لطف ربانی جهانبخش و جهاندارش

گل بستان دولت نصرة الدین پهلوان کایزد

فزون کرد از همه شاهان عالم جاه و مقدارش

نصیرالحق والمله خداوندی فلک قدری

که حاصل شد به اندک سال دولتهای بسیارش

درختی گشت ذات او بنامیزد بنامیزد

که برگش نصرت و فتحست وتأیید و ظفر، بارش

زمام دولت باقی به دست او از آن آمد

که لطف حق به صد چندین همی بیند سزاوارش

رود در آتش دوزخ کسی کو رفت در کینش

بود در زینها حق کسی کآمد به زنهارش

سرای عالم خاکی که سقفش آسمان آمد

از آن معمور می ماند که رأی اوست معمارش

اگر پرسد کسی از تو که در شش گوشه گیتی

حوادث از که شد خفته؟ بگو از بخت بیدارش

کسی کز دفتر عصیان او یک سطر برخواند

سیه رویی شود حاصل به آخر همچو طومارش

چه سود ار خصم او از شربت تیغش بپرهیزد

که گر خواهد و گرنی هم بباید خورد ناچارش

اگر خواهی که صد کیخسرو اندر یک قبا بینی

به پیروزی ببین بنشسته اندر صفه بارش

و گر خواهی که در زینی هزاران روستم یابی

به میدان درگه جولان ببین بر خنگ رهوراش

چو از وی کار دین نیکست و چشم مملکت روشن

خداوندا! نگهداری ز زخم چشم اغیارش

تعالی الله چه دولتیار شخصست او که در عالم

به هر کاری که روی آرد در آن دولت بود یارش

گه توقیع چون در دست گیرد کلک میمون را

مزاج مملکت گردد درست از کلک به بارش

ز گفتارش جهان را هر زمان باشد شکر ریزی

هزارن جان خوش چون جان من برخی گفتارش

بهر جایی که باشد گنج اگر ماری وطن گیرد

ظفر گنج است و تیغ خسرو عالم ستان مارش

ببارد صاعقه بر خصم بد گوهر گه هیجا

چو خندد تیغ پرگوهر به دست ابر کردارش

سپهسالاری اسلام از آن بر وی مقرر شد

که نصرت یار باشد هر سپه را کوست سالارش

یقین می دان که از سلطان نشانست او که هر ساعت

رسد فریاد ملک و دین سر تیغ گهردارش

هر آنکس کو ببیند روی نورانی او داند

که نور شفقت و رحمت همی تابد ز رخسارش

نگون شد رایت بدعت و لیک از زخم شمشیرش

فزون شد رونق سنت ولیک از رأی هشیارش

ارگ خصمش ز رشگ دولت او خون نمی گرید

بدین معنی گرانی می کند خصم سبکسارش

و گر شد دشمنش فربه ز نعمت، هم روا باشد

که گردون از پی کشتن همی دارد به پروارش

اگر دم بر خلافش بر لب آرد مشتری روزی

طناب گردنش سازد سپهر از پیچ دستارش

جهان کردست اقراری که او شاهیست دین پرور

گواهی می دهد امروز ملک و دین به اقرارش

پناه آل سلجوقش همی خواندم خرد گفتا

چه می خونی بدان لفظی که خواندی پار و پیرارش

بگیرد ملک اسکندر چو اسکندر پدر دارد

که بادا عمر جاویدان به ملک اندر خضر وارش

جوانی پیر عقل است این و آن پیر جوان دولت

که بادا سایه آن پیر بر سر مانده هموارش

رسید از راه دور امروز عید و گل به بزم شه

بدان تا خوش کند از عیش بزم همچو گلزارش

به عید اکنون به کار آید شراب صرف گلرنگش

به باغ اکنون به بار آید گل صد برگ گلنارش

جهان از عید خرم گشت و باغ از گل به سامان شد

کنون ما و می و گلبرگ و زیر و ناله زارش

میی چون چه؟ چنانک از لطف دلجویی کند روحش

گلی چون چه؟ چنانک آید به حسرت مشک تاتارش

ز عید و گل ممتع گشت برخوردار و خرم دل

شهی کاندر همه عالم پسندیدست آثارش

مبارک باد عید فطر و ختم روزه بر جانش

ازو پذرفته طاعتهای با اخلاص دادارش

پدر از روی او خرم سپهر از قدر او عاجر

موافق گشته در هر کار دور چرخ دوراش

خدایا چون تو دانی کوستم بر خلق نپسندد

مسلم داری از دوران گردون ستمکارش

چنان کو بندگانت را به شفقت نیک می دارد

بیفزا دولت باقی و در دولت نگهدارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode