گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

قدر ترا مرتبه ای استوار

عمر ترا قاعده ای استوار

چون ز خروش و صف اندر نبرد

گوش جهان کر شود از گیر و دار

خیمه افلاک شود باد سر

رایت اجرام شود خاکسار

خسته شود پشت زمین از جسام

تیره شود روی زمان از غبار

واقعه بر تن بگشاید گره

حادثه بر فتح نبندد حصار

فتح شود جرم زمین از سکون

بسته شود سقف فلک را مدار

موج زند بحر شقایق چنانک

کشتی دولت برسد بر کنار

در شکن هاون گردون شکن

در کنف مجمر دوزخ شرار

کحل شود گنبد نیلی قبا

عود شود مرکز عودی ازار

بینی از آثار قضای شده

قاعده لیل و رسوم نهار

سوخته کاشانه لیل از نفس

ریخته ایوان نهار از نهار

تا نکند بخت ترا قابله

فتح نزاید رحم روزگار

زخم تو بستاند اگر در رسد

خاصیت باد و گل و آب و نار

سوی تو آید ز سعود فلک

خواسته هشت نجوم آشکار

عز و بقا بر صفت وحش و طیر

فتح و ظفر بر صفت مور و مار

ای فلکت بنده فرمان پذیر

وی ملکت داعی دعوت گزار

عاشق عیدست و تمنای عید

بر عمه عالم شده عشرت گذار

مجلس خاص تو ز خویش و خواص

هست ز نام کم آن نامدار

خوش بود از صوت غزالی درو

این غزل تازه پاکان بیار