گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما

چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما

چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن

که هست بسته این چرخ سیمگون سیما

مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی

که هر زمانی صد شعبده کند پیدا

خراس وار همی گردد و همی ساید

ستور وار مرا بر امید آب و گیا

ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی

رسیدمی به مقام علا مسیح آسا

ایا ملازم محنت به مهر نامحکم

ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا

بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه

بکن نماز که در زد خروس روز لوا

سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا

غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا

زمانه زحمت طوفان گرفت سرتاسر

تو نوح وار در افگن سفینه در دریا

به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق

شوی سزای ملامت به چار سوی بلا

ز دست آفت بر اوج چرخ شد عیسی

ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا

بساز توشه تقوی ز بهر راه که تو

رسی ز توشه تقوی به منزل الا

درین نشیب قناعت گزین که جعفروار

به نردبان قناعت پری برین بالا

چه سود با تو که از راه نطق نشناسی

زبور خواندن داود را ز روی صدا

میان چون و چرا مانده ای و می گویی

ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا

نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت

حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا

ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر

به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا

ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین

که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما

مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی

که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی

ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد

خرد به مجلس او همچو قطره در دریا

نقود عالم از نقد عقل او موزون

عقود گیتی در فضل علم او مجرا

وقوف یافته بر نامه بیاض و سواد

فتوح یافته از جامه صباح و مسا

عریضه هنرش نقش کرده هفت اقلیم

صحیفه ادبش ثبت کرده نه صحرا

نسیم مهر و وفاتش کشنده احباب

سموم خشم و خلافش کشنده اعدا

به علم تابع طاسین و حامل حامیم

به فضل نایب یاسین و وارث طاها

دلش مدرس تدریس حکمت ادریس

درش مذکر تذکیر ذکراو ادنی

مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه

مناظران جهان پیش او دریده قبا

نموده موعظتش احتما و آنگاهی

ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا

دماغ خشک معادی دین و سنت را

شده کلام مفیدش طریفل سودا

ز هبر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را

طبیب وار به معجون نظم کرده دوا

به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد

نهاده سفره اسلام و داده بانگ صلا

زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد

جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی

نداد شبه نو تأثیر اختر و ارکان

نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا

به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم

که هست حضرت تو عین عروة الوثقی

هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو

بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا

اگر لطایف لطفت کند به روس گذر

و گر خلاصه خلقت برد به روم صبا

ز احترام تو زنار بگسلد کافر

به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا

بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود

مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا

به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم

نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا

چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع

بساط عجز فگندم به اول و مبدا

همیشه تا بنکوهند صورت نادان

مدام تا بستایند سیرت دانا

جهان ملاء علوم تو باد در دنیی

خدای پار و معین تو یاد در عقبی