گنجور

 
۲۱۴۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۹ - فصل (چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود)

 

همانا گویی که معرفت در دل بود و دیدار در چشم این چگونه بود بدان که دیدار را دیدار از آن گفته اند که به کمال رسیدن خیال بود نه بدان که در چشم بود که اگر دیدار در پیشانی آفریدندی هم دیدار بودی پس در جای وی آویختن فضول بود بلکه چون لفظ دیدار آمده است و ظاهر آن چشم است باید که اعتقاد کنی که در آخرت چشم را اندر آن نصیب بود و بدانی که چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود که این چشم جز به جهت نبیند و آن چشم بی جهت بیند

و بیش از این روا نیست عامی را که از این گوید و بحث کند که این بر قدر قوت وی نیست که در درودگری کار بوزینه نیست و هر دانشمند که رنج در فقه و حدیث و تفسیر برده است در این معنی هم عامی است و این نه کار وی است بلکه آن که رنج در کلام برده است هم در حقیقت این عامی است چه متکلم شحنه و بدرقه عامی است تا آنجا که عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی دفع می کند و راه آن در جدل بداند اما معرفت خود گویی دیگر است و اهل آن گروهی دیگرند و چنین سخن نه در خور این کتاب است آن اولیتر که بدین اقتصار کنیم

غزالی
 
۲۱۴۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)

 

همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید بدان که علاج این چهار چیز

یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید

دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست چنان که در قرآن گفت انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد

پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای ...

... و ابوسلیمان دارانی می گوید هرکه امروز به خویشتن مشغول است فردا هم چنین بود و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت بارخدایا گروهی تو را طلب کردند ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند و من به تو پناهم از آن و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این پس بازنگرید مرا دید گفت یا یحیی اینجایی گفتم آری گفت از کی گفتم از دیری و گفتم پس چیزی از این احوال با من بگوی گفت آن که تو را شاید بگویم و گفت مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم گفتم از این همه هیچ نخواهم گفت تو بنده منی حقا

و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود گفت من مشغولم از بایزید پس چند بار دیگر بگفت مرید گفت من خدای بایزید را می بینم بایزید را چه کنم ابوتراب گفت یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی مرید متحیر بماند گفت چگونه گفت ای بیچاره تو خدای را بینی بر مقدار تو تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی مرید فهم کرد و گفت تا برویم برفتند بایزید در بیشه ای بود چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد گفتم یا بایزید به یک نظرت کشتی گفت نه که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود طاقت نداشت هلاک شد

و بایزید گفت اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد بایزید را دوستی بود مزکی وی را گفت سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید گفت اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید گفت چرا گفت زیرا که به خود محجوبی گفت علاج آن چیست گفت نتوانی کرد گفت بگو تا بکنم گفت نکنی گفت آخر بگوی گفت این ساعت برو نزدیک حجام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو این مرد گفت سبحان الله که این چیست که می گویی بایزید گفت شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی گفت چیزی دیگر بگوی که این نتوانم گفت علاج اول این است گفت این نتوانم گفت من خود گفتم که این نتوانی و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد

و در خبر است که وحی آمد به عیسی ع که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم و ابراهیم ادهم گفت بارخدایا دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی و رابعه را گفتند رسول را چگونه دوست داری گفت صعب ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است و عیسی ع را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر گفت دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است باید که اندر این تامل کنی

غزالی
 
۲۱۴۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۴ - پیدا کردن معنی شوق به خدای تعالی

 

... و نوعی دیگر از شوق بماند که در آخرت برنخیزد که نقصان ادراک در این جهان از دو وجه است یکی آن که معرفت ادراکی است مانند دیدار پس پرده ای باریک یا دیدار به وقت اسفار پیش از آن که آفتاب برآید و این در آخرت روشن شود و این شوق منقطع شود دیگر آن که کسی معشوق دارد که روی وی دیده باشد ولکن موی و اعضای وی ندیده باشد و داند که آن همه نیکوست شوق دیدار آن باشد همچنین جمال حضرت الهیت را نهایت نیست و اگر کسی بسیار بداند آنچه مانده باشد زیادت بود چه معلومات وی را نهایت نیست و تا همه را نداند جمال حضرت درنیافته باشد و این آدمی را نه در این جهان ممکن است و نه در آن جهان که هرگز علم آدمی بی نهایت نشود پس هرچند که در آخرت دیدار می افزاید لذت می افزاید و آن بی نهایت بود

چون نظر دل بدان بود که حاضر است حال همه فرخ و شادی بود بدان و آن را انس گویند و چون نظر بدان بود که مانده است حال دل تقاضا و طلب بود و آن را شوق گویند و این شوق را آخر نیست نه در این جهان و نه در آن جهان و همیشه در آخرت می گویند ربنا اتمم لنا نورنا چه هرچه آشکارا می شود از جمال حضرت الهیت همه انوار بود و ایشان را طلب آن می باشد ولکن بارگاه نداند که کس خدای را به کمال جز خدای نشناسد چون به کمال نتوان شناخت به کمال هم نتوان دید لکن مشتاقان را راه گشاده بود تا بر دوام آن کشف و آن دیدار می افزاید حقیقت لذت بی نهایت در بهشت این بود و اگر نه این بودی همانا که آگاهی لذت بشدی که هرچه دایم شد و دل فرا آن کرد از لذت آن آگاهی نیابد تا آنگاه که تازه چیزی به وی می رسد پس نعیم اهل بهشت هر لحظه تازه می شود چنان که در حاضر گذشته را مختصر می بیند که هر روز زیادت بود و از این اصل نیز معنی انس بشناختی که انس اضافت حالت دل است باز آنچه حاضر است چون التفات نکند بدانچه مانده است چون التفات کند حالت شوق بود پس همه محبان حق تعالی در این جهان و در آن جهان میان انس و شوق می گردند

و در اخبار داوود ع که خدای تعالی گفت یا داوود اهل زمین را خبر ده از من که دوست آنم که مرا دوست دارد و همنشین آنم که با من به خلوت بنشیند و مونس آنم که به یادکرد من انس گیرد و رفیق آنم که رفیق من است و گزیده آنم که مرا برگزیند و فرمانبردار آنم که مرا فرمان برد و هیچ بنده مرا دوست ندارد و من از دل وی دانستم که نه وی را دوست گرفتم و بر دیگران مقدم داشت هرکه مرا جوید به حق بیاید و هرکه دیگری را جوید مرا نیابد یا اهل زمین پای ندارید در این کارها که بدان فریفته شده اید و روی به صحبت و مجالست و موانست من آورید و به من انس گیرید تا به شما انس گیرم که من طینت دوستان خویش از طینت ابراهیم آفریدم دوست من و موسی همراز من و محمد برگزیده من و دل مشتاقان خویش از نور خود آفریدم و به جلال خود پروردم

و به بعضی انبیا وحی آمد که مرا بندگانند که مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و آروزمند منند و من آرزومند ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم نظر ایشان به من است و نظر من به ایشان اگر شما نیز راه ایشان گیرید شما را دوست گیرم و اگر از راه ایشان بگردید شما را دشمن گیرم این و امثال این اخبار در محبت و شوق بسیار است و این قدر اینجا کفایت بود

غزالی
 
۲۱۴۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۰ - علاج اثر کردن ذکر مرگ در دل

 

بدان که مرگ کاری عظیم است و خطری بزرگ و خلق از آن غافلند و اگر یاد کنند در دل ایشان بس اثری نکند که دل به مشغله دنیا چنان مستغرق باشد که چیزی دیگر را جای نمانده باشد و از این بود که از ذکر و تسبیح نیز لذت نیابد پس علاج آن بود که خلوتی طلب کند و یک ساعت دل این کار را فارغ کند چنان که کسی که در بادیه بخواهد شد تدبیر آن را در دل از دیگر چیزها فارغ کند و با خویشتن گوید که مرگ نزدیک رسید و باشد که امروز بود و اگر تو را گویند که در بالانی تاریک شو که ندانی که در آن دهلیز چاهی است یا سگی در راه است یا هیچ خلل نیست زهره تو بشود آخر پوشیده نیست که کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از این نیست غفلت از این چه دلیری است

و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود پس ناگاه و ناساخته اشخاص مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند وی را فراموش کرده پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری فان السعید من وعظ بغیره ...

غزالی
 
۲۱۴۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه

 

بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد در حال راه آسایش گیر و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست رسول ص ابن عمر را گفت بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود و گفت ص از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه رسول ص گفت عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است ان اسامه لطویل الامل نهمار دراز امید است در زندگانی بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند و آنگاه گفت یا مردمان اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید و رسول ص چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی گفتندی آب نزدیک است گفت ننباید که تا آن وقت زنده نباشم

و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول ص خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود

و رسول ص گفت آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود بایست مال و بایست عمر و در خبر است که عیسی ع پیری را دید بیل در دست و کار می کرد گفت بارخدایا امل از دل وی بیرون کن بیل از دست وی بیفتاد و بخفت چون ساعتی بود گفت بارخدایا امل با وی ده پیر برخاست و در کار ایستاد عیسی از وی بپرسید که این چه بود گفت در دل من آمد که چرا کار می کنی پیر شده ای زود بمیری بیل بنهادم پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری باز برخاستم ...

غزالی
 
۲۱۴۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۸ - سوال منکر و نکیر

 

رسول ص گفت چون بنده بمیرد دو فرشته بیایند بر وی سیاه و به چشم ازرق یکی را نام منکر و یکی را نکیر گویند چه می گفتی در پیغامبر اگر مومن بود گوید بنده و رسول خدای بود گواهی دهم که خدای یکی است و محمد رسول وی است هفتاد ارش در هفتاد ارش گور بر وی فراخ کنند و روشن و پرنور و گویند بخسب خفتی عروس وار چنان که هیچ چیز تو را بیدار نکند مگر آن که دوست تر داری و اگر منافق بود گوید ندانم می شنیدم از مردمان که چیزی می گفتند من نیز می گفتم پس زمین را گویند تا بر وی تنگ فراهم آید چنان که پهلوها به هم رسند و هم چنان در عذاب می بود

و رسول ص عمر را گفت که یا عمر چگونه بینی خویشتن را که چون بمیری و تو را گوری چهار گز در یک گز بکنند آنگاه تو را بشویند و در کفن کنند و در گور نهند و خاک بر سر کنند تا پر شود و بازگردند و آنگاه منکر و نکیر بیایند آواز ایشان چون رعد و چشمهای ایشان چون برق مویها در زمین می کشند و به دندان خاک گور می شورند و تو را فرا جنبانند گفت یا رسول الله عقل با من باشد گفت باشد گفت پس باک ندارم و ایشان را کفایت کنم و در خبر است که دو جانور بر کافر مسلط بکنند در گور هردو کور و کر و در دست هر یکی عمودی از آهن ستبراء و چون دلو که اشتران را بدان آب می دهند می زنند وی را تا قیامت نه چشم دارند که وی را بینند تا رحمت کنند و نه گوش دارند که آواز وی بشنوند ...

... و عذابها دو نوع است جسمانی است و روحانی اما آنچه جسمانی است در آخر کتاب احیاء شرح کرده ایم به تفصیل و هر خبر که در آن بیامده است بیاورده ایم و آنچه روحانی است در عنوان کتاب آورده ایم و همچنین حقیقت مرگ که چه بود و حقیقت روح و ارواح وی پس از مرگ همه در عنوان شرح کرده ایم هرکه خواهد که تفصیل عذاب جسمانی بداند از احیاء طلب باید کرد و هرکه خواهد که روحانی بداند از عنوان در این کتاب بداند

و ما بدین قدر که گفته آمد اقتصار خواهیم کرد تا دراز نشود و ختم کنیم کتاب را به خوابهایی که حکایت کرده اند بزرگان در احوال مردگان که راه نیست این علم را به معرفت احوال مردگان الا از راه مکاشفه باطن اما در خواب و اما در یقظه اما از راه حواس راه به ایشان نیست که ایشان به عالمی شدند که جمله این حواس از دریافتن آن همچنان معزول بود که گوش معزول است از ادراک رنگها و چشم معزول است از ادراک آوازها بلکه در آدمی یک خاصیت است که بدان اهل آن عالم را بتواند یافت لکن آن خاصیت پوشیده است به زحمت حواس و مشغله دنیا چون از آن مشغله در خواب خلاصی یابد حالت وی به ایشان نزدیک گردد و احوال ایشان کشف افتد و بدان خاصیت است که ایشان را از ما خبر بود تا به اعمال نیکوی ما شاد باشند و به معاصی ما اندوهگین چنان که اندر اخبار آمده است و حقیقت آن است که خیر ما از ایشان و خیر ایشان از ما بی واسطه لوح محفوظ نیست که احوال ما و ایشان در لوح محفوظ نبشته است چون باطن آدمی را با آن مناسبتی افتد در خواب احوال ایشان را از آنجا بداند و چون ایشان را مناسبتی افتد احوال ما بدانند

و مثل لوح محفوظ چون آینه است که صورت همه چیزها در وی است و روح آدمی هم چون آینه است و روح مرده هم چنین پس هم چنان که در آینه چیزی از آینه دیگری پدید آید از لوح محفوظ در ما و در ایشان پدید آید و گمان مبر که لوح محفوظ جسمی باشد مربع از چوب یا از نی یا چیز دیگر چنان که به چشم ظاهر وی را بتوان دید و نبشته ها که بر وی است برتوان خواند لکن اگر خواهی هم از خویشتن طلب کن که در تو نمودگار هرچه در آفرینش است هست تا بدان سبب تو را ره بود به معرفت همه لکن از خود غافلی دیگر چون شناسی و نمودگار آن دماغ و مقری است که همه قرآن یاد دارد و گویی در وی نبشته است و می بیند آن را و حروف آن را و اگر کسی دماغ وی ذره ذره بکند و بدین چشم ظاهر نگاه کند هیچ جای قرآن نبیند پس نقش شدن کارها در لوح محفوظ باید که از این جنس دانی که کارهای بی نهایت در وی نقش است و چشم تو جز متناهی نباشد و نامتناهی در متناهی در نقش محسوس ممکن نگردد که صورت توان کرد پس لوح وی و قلم وی و دست وی هیچ چیز باز آن تو نماند چنان که وی نیز با تو نماند که چنان است که شاعر گفت از خانه به کدخدای ماند همه چیز ...

غزالی
 
۲۱۴۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب

 

... و عمر بن عبدالعزیز گوید رسول ص را به خواب دیدم با ابوبکر و عمر نشسته چون با ایشان بنشستم ناگهان علی علیه السلام درآمد و معاویه را بیاوردند و در خانه فرستادد و در ببستند در وقت علی بیرون آمد و گفت قضی الی و رب الکعبه یعنی که حق مرا نهادند پس به زودی معاویه بیرون آمد و گفت غفرلی و رب الکعبه مرا نیز عفو کردند و بیامرزیدند

ابن عباس یک راه از خواب درآمد پیش از آن که حسین ع را بکشتند و گفت انا لله و انا الیه راجعون گفتند چه افتاد گفت حسین را کشتند گفتند چرا گفت رسول ص را دیدم و با وی کوزه ای آبگینه پر از خون گفت بینی که امت من پس از من چه کردند فرزندم حسین را بکشتند و این خون وی و اصحاب وی است به تظلم پیش خدای برم پس از بیست و چهار روز خبر آمد که حسین را بکشتند و صدیق را به خواب دیدند وی را گفتند تو همیشه اشارت به زبان همی کردی و می گفتی که این کارها در پیش من نهاده است گفت آری لا اله الا الله که بگفتم بهشت در پیش من بنهادند

و یوسف ابن الحسین را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت رحمت کرد گفتند به چه گفت بدان که هرگز جد به هزل آمیخته نکردم و منصور بن اسمعیل گوید عبدالله بزاز را به خواب دیدم گفتم خدای تعالی با تو چه کردگفت هرگناه که بدان اقرار دادم بیامرزیدند مگر یک گناه شرم داشتم که اقرار دهم مرا در عرق بر پای بداشتند تا گوشت روی من همه بیفتاد گفتند آن چه بود گفت یک راه در غلامی نگریدم نیکو آمد مرا شرم داشتم که اقرار دهم

و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول ص را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول ص دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت وی را آن مریز که وی از ایشان نیست گفتم یا رسول الله از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد و من این قوم را دوست دارم رسول ص گفت آب بریز که وی از ایشان است مجمع را به خواب دیدند و گفتند کار چون دیدی گفت خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند

زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند از اعمال چه فاضلتر گفت رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم گفت هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان این یزید مردی پیر بود پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید برادر را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید و رحمت کرد گفتند بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی گفت مزد آن با خداوندان شد مرا به نیت من بیامرزیدند

سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد گفت یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت احمد بن ابی الحواری می گوید زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم این روشنی روی از تو چیست گفت یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی گفتم دارم گفت آب چشم تو در روی خویش مالیدم این همه نور از آن است کتانی می گوید جنید را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم ...

... ربیع بن سلیمان گوید شافعی را به خواب دیدم گفتم خدای تعالی با تو چه کرد گفت مرا بر کرسی نشاند از زر و مروارید تر بر من همی افشاند و شافعی گوید مرا کاری سخت پیش آمد در آن درماندم به خواب دیدم یکی بیامد و گفت یا محمد بن ادریس بگوی اللهم لا املک لنفسی نععا و لا ضرا و لا موتا و لا حیوه و لا نشورا و لا استطیع ان آخذ الا ما اعطیتنی و لا اتقی الا ما وقتنی اللهم وفقنی لما تحب و ترضی من القول و العمل فی عافیه چون برخاستم این دعا بکردم وقت چاشتگاه آن کار بر من منسهل شد باید که این دعا فراموش نکنی و یکی گوید عتبه الغلام را به خواب دیدم گفتم که خدای تعالی با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید بدان دعا که بر دیوار خانه تو نبشته است چون بیدار شدم نگاه کردم به خط عتبه الغلام دیدم بر دیوار نبشته یا هادی المضلین و یا راحم المذنبین و یا مقیل عثرات الغاثرین ارحم عبدک ذاالخطر العظیم و المسلمین کلهم اجمعین و اجعلنا مع الاحیاء المرزقین الذین انعمت علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین آمین یا رب العالمین

کتاب کیمیای سعادت ختم کرده آمد و امید چنان است که هرکه در این کتاب مطالعت کند مصنف را فراموش نکند وی را آمرزش خواهد تا اگر سهوی و زللی به گفتار راه یافته باشد یا تکلفی و ریایی با اندیشه آمیخته شده باشد حق تعالی درگزارد و از ثواب این کتاب بی نصیب نکند که هیچ عیبی بیش از این نبود که کسی خلق را به خدا دعوت کند آنگاه به سبب نظر به خلق از حق محجوب شود نعوذ بالله من ذلک

فنقول فی خاتمه الکتاب ...

غزالی
 
۲۱۴۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳ - نامه فرستادن هیتال شاه به نزد جمهور شاه در مغرب زمین گوید

 

... همه نام داران خنجرگزار

بسوی سراندیب برداشت راه

همی راند منزل به منزل سپاه

عثمان مختاری
 
۲۱۴۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴ - شکار رفتن ارژنگ شاه با شهریار گوید

 

... شد آن گور گم از یل سرفراز

شب تیره و دشت بیراه بود

سپهبد ز دشمن نه آگاه بود ...

... ز خوردن چو پرداخت آن پیل مست

به بالای دژ رفت از راه پست

عثمان مختاری
 
۲۱۵۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۹ - کشته شدن فرهنگ بدست زرفام گوید

 

... خروشان وجوشان بیامد چه دود

به فرهنگ بربست راه ستیز

به کف داشت از کینه ساطور تیز ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰ - رزم لشکر ارژنگشاه با زرفام گوید

 

... دمان و رمان از پس او سپاه

همه راه پرخسته و کشته شد

ز کشته بهر سوی صد پشته شد

یکی کوه پیش اندر آمد براه

بنه سوی که برد فرخنده شاه ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید

 

... چه آمد بر شهریار آن سوار

فرود آمد از باره راه وار

به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی ...

... ز گردان بهزاد کرد سه چار

رسیدند از راه با گیر و دار

سپهبد نشست از بر اسب زود

برانگیخت آن باره مانند دود

بدان سنگلاخ آمد از گرد راه

زنعل ستورش رخ مه سیاه ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید

 

جهانجوی شیرافکن آمد ز راه

به دیبا بیاراست آن قلعه گاه ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۳ - رفتن شهریار به شکار و کشتن شیرافکن را گوید

 

... ز مرد خردمند کی این سزاست

که رخ بربپیچی تو از راه راست

من آزاد کردم سرت را ز بند ...

... نگشتی به مزدوری دیو شاد

ترا دیو و اژده از راه برد

هرآن چه که کندی بدان چاه برد ...

... بگفت این و برداشت خنجر ز کین

نه شرم از برادر نه از راه دین

بزد تیغ از تن سرش را برید ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۴ - رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید

 

... بشد پیش ارژنگ در برز کوه

که شاها مخور غم که آمد به راه

جهانجوی داماد فرخنده گاه ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۵ - رسیدن شهریار بطلایه هیتال شاه و شکستن و رفتن پیش ارژنگ شاه گوید

 

طلایه برآمد سر راه نیو

گرفتند برخاست بانگ غریو ...

... تو آرام جوی و لب جام گیر

که ناگه طلایه سراسر ز راه

برفتند تا پیش هیتال شاه ...

... چنین تا بیامد ز کوه آفتاب

بزد دزد شب راه سلطان بخواب

بشد پیش هیتال جمهور شاه ...

... جهانجوی هیتال در قلبگاه

بایستاد بارای آیین راه

چه ارژنگ دید آن سپاه کشن ...

... که تا چیست کردار چرخ بلند

سر راهها را بگیرند تنگ

نمانند گردی که آید بجنگ ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید

 

... گواژه زنان گفت هیتال شاه

که اکنون بینداز کوپال راه

که آمد کت ازتن بسر بی بهاء ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید

 

... بدان یل سخن کرد از ماه یاد

که گردی بدین گونه آمد ز راه

که داند مرا پهلوان سپاه ...

عثمان مختاری
 
۲۱۵۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۲ - بند افتادن شهریار در زندان سراندیب گوید

 

بعاس آن زمان گفت هیتال شاه

که برکش همین شب مر او را به راه

به سوی سراندیب بر بند کن ...

عثمان مختاری
 
۲۱۶۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید

 

... رساندند خود را به نزدیک شاه

سر راه هیتال بستند زود

جهان شد ز گرد سواران کبود ...

... ستیزندگان منفعل از ستیز

گرفتند در پیش راه گریز

نه ایستاد کس پیش صفهای پیل

نه بستند کس راه دریای نیل

ز خرطوم و دندان فیلان مست ...

... دو منزل ز پس رفت هیتال شاه

ز بس کشته و خسته بد تنگ راه

همه گنج و مال سپاه سرند ...

... هزار و صد و شصت بودی به بند

نخستین به دزمال آمد ز راه

فرود آمد آن جای و زد بارگاه ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۱۱۰
۱۰۱۶