گنجور

 
عثمان مختاری

بجنبید لشکر چه دریای چین

دمیدند در دم گره بر جبین

خروشیدن سنج و شیپور و کوس

همی گفت بر نامداران فسوس

وزین روی جمهور و هیتال شاه

کشیدند لشکر سوی رزمگاه

برانگیخت زرفام فیلش ز جای

برآمد غو طیل و آوای نای

ز بس کز دو رویه برآمد خروش

شد از جوش دریای بی بن خموش

تو گوئی بدرید گوش سپهر

درافتاد از طاق فیروزه مهر

ز بیم دم تیغ الماس رنگ

جگر آب شد در درون نهنگ

ز بس خون فرو ریخت روز نبرد

نه برخاست ز آن دشت تا حیزه گرد

به چشم دلیران و مردان جنگ

فزون از مژه بود تیر خدنگ

شکست از سوی شاه ارژنگ بود

سه روز اندرون رزمگه جنگ بود

فتاده تن نامداران بخاک

سر و پشت و پهلو به شمشیر چاک

چه ارژنگ دید آن چنان کارزار

بگرداند رو از دم گیر و دار

همی شد گریزان ز هیتال شاه

دمان و رمان از پس او سپاه

همه راه پرخسته و کشته شد

ز کشته بهر سوی صد پشته شد

یکی کوه پیش اندر آمد براه

بنه سوی که برد فرخنده شاه

یکی کنده در پیش که کرد زود

کز آنجای رفتن نبودش بسود

کز آن کوه ره دورند تا سرند

بکه جای گیرد یکی کنده کند

همه مردمش خسته و بسته دید

گهی دست و گه لب بدندان گزید

چه زد بر سرش گرد آن جام زر

شد از دود آن قلعه زیر و زبر

زمانی چه شد برطرف گشت دود

در دز بروی سپهبد گشود

ز در بند دز زود بیرون دوید

از آن کوه سر سوی هامون دوید

بیآمد بدان چشمه کامد نخست

تنش بود لرزان دلش بود سست

بدان چشمه سر یکدمی بغنوید

بناگه شد از دشت کردی پدید

سواری برون آمد از تیره کرد

که نعل مستورش جهان تیره کرد

فتاده ز سر خود و کیش از میان

نه برجای تیر و نه بر زه کمان