گنجور

 
عثمان مختاری

دگرباره آن ابر آمد پدید

بیاورد هیتال را چون سزید

نشاند ازبر کوهه زنده پیل

دور و بد نهنگ ستیزنده پیل

بفرمود کز رزم دست آختند

تبیره زنان طبل بنواختند

دو لشکر چه از کین کشیدند دست

طلایه ز هر سو سر زه ببست

سپهبد به نزدیک ارژنگ شد

پر از خون چو شیران بدو چنگ شد

بد از خون همه جوشنش لعلگون

تو گفتی که زد غوطه در بحر خون

ببوسید ارژنگ چشم و سرش

فشاندند یاقوت و رز بر سرش

به فرمود جمهور تا آورند

بنزدیک ارژنگ شاه سرند

بدان تا چه باشد بدو رای شاه

کشد مرد را یا ببخشد گناه

کشانش چنان بسته بردند پیش

سرافکنده در پیش و دل گشته ریش

چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت

برآورد خنجر فرو شد ز تخت

که ریزد ز کین خون جمهور شاه

سپارد بکین پیکرش زیر چاه

بدو گفت جمهور کایشاه زوش

بدینگونه از خشم بر من مجوش

ترا گر ز من کینه در سر بود

بداریم در بند بهتر بود

که سالار خونریز کیفر بود

چه پوزش گنه را بداور بود

بفرمود ارژنگ تا درکشند

به بند و برندش بشهر سرند

ببردندش اندر زمان سروران

کشیدند در زیر بند گران

وزین رو چه برگشت هیتال شاه

نه سر دید پیدا نه تن با سپاه

نشست و سر آن سپه را بخواند

وزین درد از دیدگان خون چکاند

که چو نازم از دست این دیو زاد

که نفرین براین تخمه زال باد

کزین تخمه هرکس کمربست تنگ

ره از پردلی بریلان بست تنگ

کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست

کزین تخمه مردی بدینسان نخواست

همه لشکر و کشورم کرد پست

چو بر دسته تیغ کین برد دست

که ناگاه مرجانه دیوسار

بیامد بنزدیک آن نامدار

چنین گفت کایشاه بادار و برد

از اندوه دلرا میاور بدرد

که امشب من او را بیارم به بند

سپارم بدست شه ارجمند

وزآن پس ازاین لشکر بیشمار

کشم کین دیرینه ای شهریار

بدو گفت اگر این بجای آوری

سر زابلی زیر پای آوری

ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج

که آئی از آن زر کشیدن برنج

برون آمد آن جادوی دیو خوی

بدان لشکر از کینه بنهاد روی

برافروخت رخ را بجادوگری

بصد ناز و عشوه بصد دلبری

برخ چون فرانک شد از جادوئی

چنان چونکه نبود میانشان دوئی

چنانکه فرانک نشیند بناز

بر ماهرویان گردنفراز

یکی باره گلگون بزیر اندرش

برخ برقع و تاج رز برسرش

چنین تا به نزد طلایه رسید

سمندش یکی شیهه ای برکشید

دلیران شنیدند آواز اسب

بدیدند مردی چو آذر گشسب

که آمد به پیش اندر آن تیره شب

فرو بسته چون مه ز گفتار لب

بگفتند کای مرد آزاده خوی

چه مردی بگو نام بنمای روی

چنین پاسخ آورد مرجانه باز

که ای نامداران گردن فراز

مپرسید نامم میان یلان

نشانی دهیدم سوی پهلوان

که نامم جهانجوی دارد بیاد

مرا می شناسد باصل و نژاد

دلیران ببردند او راسوار

بنزدیکی خیمه شهریار

بدی پیش یل عاس خنجر گذار

کزو دخت شه کرده بد خواستار

دلیری بیامد ز خرگاه شاد

بدان یل سخن کرد از ماه یاد

که گردی بدین گونه آمد ز راه

که داند مرا پهلوان سپاه

بر پهلوان جهانم برید

وزین لشکر امشب نهانم برید

بگفتا بیارید او را برم

بدان تا یکی روی او بنگرم

ببردند او را بر نامجوی

سپهبد بدو گفت بنمای روی

برافکند مرجانه از رخ نقاب

جهانجو رخی دید چون آفتاب

فرانک مه گلرخان را بدید

ز شادی یکی ویله ای برکشید

بدو گفت امشب چسان آمدی

که زی ما چنان مهربان آمدی

بدو گفت مرجانه دیو سار

که بودم ز دوریت بس بی قرار

مرا رشته مهرت اینجا کشید

چنین مهرت ایدر مرا آورید

که بی تو مرا دیگر آرام نیست

مرا مرغ دل جز به تو رام نیست

سپهبد بشد شاد با وی نشست

گرفته سر دست جادو بدست

بدانست عاس یل اندر زمان

که هست او فرانک مه گلرخان

بدین گونه آمد سرکامیاب

نشستند با هم مه و آفتاب

بمن گفت بخشیده این دخت شاه

کنون شد مه پهلوان سپاه

چه او راجهانجوی شد خواستار

بمن گو بیارد ورا شهریار

روم این بگویم به ارژنگ شاه

بدان تا بداند شه نیکخواه

برون آمد از خرگه شهریار

دل آکنده از کین آن نامدار

جهانجوی گفتا بدان ماهروی

که پوشیده از شرم او ماه روی

مرا امشب از خاک برداشتی

که زی من چنین روی بگذاشتی

مرا بزم روشن ز روی تو شد

معطر دماغم ز بوی تو شد

یک امشب به هم شادمان می خوریم

غم روز فردا کنون کی خوریم

چنین گفت مرجانه نابکار

که ای نامور گرد پرهیزکار

نگردم جدا زین سپس از تو من

بنزد جهانجوی خواهم بدن

بگفت این و جامی پر از باده کرد

نگه سوی آن شیر آزاده کرد

که از دستم این جام را نوش کن

غم روزگاران فراموش کن

سهپد گرفت آن می لعل رنگ

کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ

ورا نام مرجانه ساحر است

که در سحر و در جادوئی ماهر است

به مرگ وی این جام می میخوریم

غم روز دیرینه کی میخوریم

گر افتد بدست من آن دیو زوش

سرش را به تیغ افکنم من ز دوش

برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم

بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم

بگفت این آن جام را کرد نوش

ز کین خون مرجانه آمد بجوش

ز مرجانه گفتا چرا غم بود

که پیش من اواز خوی کم بود