گنجور

 
عثمان مختاری

بگاهی که سرزد خور از کوه روس

برآمد ز درگاه آوای کوس

دو لشکر ز کین صف کشیدند باز

جهان شد پر از ناله رزم ساز

تو گفتی ز بس ناله نای کوس

رخ ماه ماننده شد سندروس

ز بس بر فلک بانگ فریاد شد

نفیر سرافیل بر باد شد

دو لشکر بدینگونه صف بر کشید

زمین را دو که زآهن آمد پدید

دو هندو سپه چون دو دریای قیر

کشیدند صف از پی دار و گیر

بجنبید از جای کوه از خروش

رمیدند ز آن دشت طیر و وحوش

چنان شد ز بس ناله گاودم

که گاو زمین دست و پا کرد گم

فغان دلیران و آوای کوس

ز دشت سراندیب شد تا بروس

بجنبید هیتال از قلب گاه

چه کوه اندر آمد میان سپاه

فراز یکی پیل با یال و دم

که شیر از نهیبش همی خورد رم

قدی چون یکی پاره ابر سیاه

بپوشید گردش رخ مهر ماه

خروشان چو تندر بگاه بهار

نهاده به سر تاج گوهر نثار

به ارژنگ گفت ای شه بدسکال

یکی گُرز کین را بر آور به یال

اگر ملک را خواستار آمدی

بکین زی من ای شهریار آمدی

بیا تا یکی رزم شیران کنیم

نبرد یلان دلیران کنیم

بپوشید ارژنگ جوشن ز کین

نهاد از بر فیل تخت گزین

نشست از بر تخت ارژنگ شاه

برون راند فیل از میان سپاه

در آهن نهان خسرو تاج دار

به دست اندرش گُرزه گاو سار

سرره به هیتال بربست شاه

نظاره بر ایشان دورویه سپاه

چو آمد چنین گفت هیتال را

سپهدار با تیغ و کوپال را

که ای بدمنش دیو واژونه کار

ترا شرم ناید ز پروردگار

بکشتی جهان دیده باب مرا

بکردی چنین تیره آب مرا

نمکدان شکستی نمک ریختی

چنین فنته از کینه انگیختی

ترا آن که بد ملک و گنج و سپاه

نبیند بسی کس جهان سیاه

من از ملک گنج پدر بهره مند

نبودم بجز بوم مرز سرند

همی خواستی کان بگیری ز من

مگر برد دیوت خرد را ز تن

سرت دیو پیچید بر سوی آز

که کردی در فتنه و کینه باز

کنون گر سزاوار شاهی منم

تنت را کفن کام ما بی کنم

چنین گفت (هیتال) ارژنگ را

میالا ز خون یلان چنگ را

به بینی تو آن سکری زابلی

بدین گونه کردی بکین پر دلی

کنون آن دلاور به بند من است

دو دستش به خم کمند من است

بگفت این بنهاد بر زه کمان

برانگیخت از جای نیل دمان

جهان جوی هم تیز برداشت چرخ

بزه برنهاد و برافراشت چرخ

چو سوی کمان دست بردند تیر

برآمد زهازه به کیوان و تیر

همی تیر بر هم ز کین می زدند

دمادم گره بر جبین می زدند

چو از تیر ترکش تهی ساختند

بزوبین کین گردن افراختند

درآمد به ارژنگ هیتال شاه

خروشان به کردار شیر سیاه

یکی خشت زد بر سر پیل او

دمان پیل نر اندر آمد برو

در افتاد ارژنگ از پشت پیل

جهان تیره شد پیش چشمش چه نیل

ز گردان سوار صد از قلبگاه

رساندند خود را به نزدیک شاه

سر راه هیتال بستند زود

جهان شد ز گرد سواران کبود

جهان جوی ارژنگ بر زین نشست

به شمشیر برنده بردند دست

گرفتند هیتال را در زمان

برآمد خروش یلان و سران

سپاه جهانجوی هیتال شاه

به یکبار رفتند زی رزمگاه

دلیران گردان شاه سرند

به یکبار از کین بر ایشان زدند

چنان فتنه سرگرم شد در نبرد

که شد خشک دریای و برخاست گرد

ز بس نعره فیل و بانگ فرس

گره شد نفس در گلوی جرس

ز بس خون در آن عرصه گاه مصاف

نشستند فیلان به خون تا به ناف

سپاهان هندی همچون کلاغ

به خون غرقه گشتند چون چشم زاغ

ز گردی کزان رزمگه بردمید

فلک چادر سرخ در سر کشید

چو از چرخ بنمود خورشید بشست

بارژنگیان گشت گیتی چو رشت

ظفر یافت بر خصم هیتال شاه

نگون گشت ارژنگ شه را کلاه

ستیزندگان منفعل از ستیز

گرفتند در پیش راه گریز

نه ایستاد کس پیش صفهای پیل

نه بستند کس راه دریای نیل

ز خرطوم و دندان فیلان مست

به بستند لنگر درآمد شکست

ز شیران که ازآن گریزان شدند

بدو خسته گاه اشک ریزان شدند

گریزان همی رفت ارژنگ شاه

نه گنج و نه تخت و نه تاج و کلاه

چنین تا بیامد بسوی سرند

در قلعه کردند و دم بر زدند

دو منزل ز پس رفت هیتال شاه

ز بس کشته و خسته بد تنگ راه

همه گنج و مال سپاه سرند

ز اسب و سلاح و چه و چون و چند

همه یکسره زی سراندیب برد

زبالا سر خصم و در زیر برد

اسیر آنکه بود از سپاه سرند

هزار و صد و شصت بودی به بند

نخستین به دزمال آمد ز راه

فرود آمد آن جای و زد بارگاه

همه گنج دزمال بیرون کشید

سر مرد دزخوار خون درکشید

دو هفته بد آنجای بنشست شاه

بدان تا که آسوده گشت آن سپاه

سوم هفته هنگام بانگ خروس

ز درگاه بر خواست آوای کوس

سپه را بسوی سراندیب برد

ز گرد آسمان را ز پر شیب برد