گنجور

 
عثمان مختاری

دلاور برون راند آن فیل زود

خروشان وجوشان بیامد چه دود

به فرهنگ بربست راه ستیز

به کف داشت از کینه ساطور تیز

به فرهنگ گفتن که اندر نبرد

ندیدی هنرهای مردان مرد

نمودی به مردان ما دستبرد

ولی کس ز من گوی مردی نبرد

به من در جهان کس هم آورد نیست

بمغرب زمین کس چه من مرد نیست

کنم پیکرت رابساطور نرم

که من چون پلنگم توئی همچو غرم

بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف

ز مردان نه نیکوست آئین لاف

من امروز بینم یکی مرگ تو

بکوبم بگرز گران ترک تو

بگفت این و زی رزم آورد روی

برآمد ز گردان یکی های هوی

یکی تیر برداشت پیکان سترک

بزد بر بر زنده پیل بزرگ

نشد تیر بر فیل او کارگر

که بودی در آهن ز پا تا به سر

برافراخت زرفام ساطور کین

خروشان و بر ابرو افکنده چین

درآمد خروشان بتنگ اندرش

برافروخت به ساطور و زد بر سرش

زمن گفت مانا که برگشت بخت

زمن بخت خواهد بپرداخت رخت

بگفت این و یکباره جنگ آورید

مر این مغربی را بچنگ آورید