گنجور

 
سعدی

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری

جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش

سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری

در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق

گویند مگر باغ بهشت است و تو حوری

روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری

سعدی به جفا دست امید از تو ندارد

هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری