گنجور

 
سعدی

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

از آن به قوت بازوی خویش مغروری

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

بهشت روی من آن لعبت پری رخسار

که در بهشت نباشد به لطف او حوری

به گریه گفتمش ای سرو قد سیم اندام

اگر چه سرو نباشد بر او گل سوری

درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند

که خوب منظری و دلفریب منظوری

تو در میان خلایق به چشم اهل نظر

چنان که در شب تاریک پاره نوری

اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق

کس از خدای نخواهد شفای رنجوری

ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم

که بی شراب گمان می‌برد که مخموری

من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت

تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری

ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد

حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری

به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن

میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری

چو سایه هیچ کس است آدمی که هیچش نیست

مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری