گنجور

 
ناصر بخارایی

مختار نبودم که فتادم ز تو دوری

درمانده‌ام ای دوست به هجران ضروری

بیرون مرو از سینهٔ بی‌کینه که جانی

غایب مشو از دیدهٔ غم‌دیده که نوری

هر نامهٔ موزون که به سوی تو نوشتم

از مشک کشیدم رقمی بر گل سوری

مضمون همه این بود که ما تشنهٔ شوقیم

عنوان همه این بود که از ما تو نفوری

ای آنکه دلت را هوس حور و قصور است

دیدار طلب کن که تو در عین قصوری

مجنون شدم از غایت بی صبری و در عشق

دردا که مرا نیست دوا غیر صبوری

دوشینه خیال رخ او گفت که ناصر

نزدیک شدی با عدم از محنت دوری