گنجور

 
سعدی

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزار دستانیم

تنگ‌چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی‌وجودِ صحبتِ یار

همه عالم به هیچ نستانیم

تَرکِ جانِ عزیز بتوان گفت

تَرکِ یارِ عزیز نتوانیم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل ۴۳۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۳۹ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

تا ز شوق تو مست و حیرانیم

ره به هستی خود نمی‌دانیم

مولانا

تو چه دانی که ما چه مرغانیم

هر نفس زیر لب چه می خوانیم

چون به دست آورد کسی ما را

ما گهی گنج گاه ویرانیم

چرخ از بهر ماست در گردش

[...]

سعدی

من و تو هر دو خواجه‌تاشانیم

بندهٔ بارگاه سلطانیم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه