گنجور

 
سنایی

بود عمّر نشسته روزی فرد

گردش اصحاب صفّه با غم و درد

هریک از شادی ره اسلام

یاد می‌کرد بر گشاده کلام

هم کهن پیر و هم جوان تازه

برده آوازه تا به دروازه

منّتی جمله یاد می‌کردند

فوت ایام کفر می‌خوردند

بود عبداللّٰه عُمر حاضر

لیک زان درد و رنج بُد قاصر

منتی کرد نیز بر خود یاد

زود عمّر برو زبان بگشاد

گفت ویحک چه لاف پاشی تو

خود مرین درد را چه باشی تو

درد دین تو تا کجا باشد

مر ترا درد کی روا باشد

تو در اسلام زاده و دیده

تلخی کفر هیچ نچشیده

درد ایام کفر خورده نه‌ای

خویشتن را ذلیل کرده نه‌ای

این چنین درد و زخم ما دانیم

زان به دین رسول شادانیم

ناچشیده تو درد و منّت و عار

هیچ نابرده ذُل و استحقار

نشناسی تو لذّت ایمان

قدر ایمان چه دانی و احسان

ما شناسیم کان چه ذُلّی بود

وان چه بندی و آن چه غُلّی بود

شکر اسلام کرد مادانیم

کین زمان مرد راه ایمانیم

شیر مردان عناء ره بردند

به تو نامرد راه بسپردند

تو به نامردی این ره دین را

جمله کردی خراب آیین را

به چه بنهم ترا به یار جواب

ای ز تو دین و شرع گشته خراب

نه زنی در ره صواب و نه مرد

نه مخنّث از آنت نبود درد