گنجور

 
سعدی

مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی

و گر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت

که می‌گوید چنین سرو روان هست

توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۰۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۰۸ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

اگر یک مویت از ایشان نشان هست

بیابی هرچه در هر دو جهان هست

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
همام تبریزی

تورا چیزی ورای حسن و آن هست

نپندارم نظیرت در جهان هست

از آن دادن نشان، کار زبان نیست

ولی در گفت و گویم تا زبان هست

نخواهم سر مگر بر آستانت

[...]

سیف فرغانی

ترا من دوست دارم تا جهان هست

همه نام تو گویم تا زبان هست

اثر گر باز گیرد عشقت از خلق

سراسر نیست گردد در جهان هست

ترا خاطر سوی مانی و ما را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه