گنجور

 
وحشی بافقی

مرا زین گفتگوی عشق بنیاد

که دارد نسبت از شیرین و فرهاد

غرض عشق است و شرح نسبت عشق

بیان رنج عشق و محنت عشق

دروغی میسرایم راست مانند

به نسبت می‌دهم با عشق پیوند

که هر نوگل که عشقم می‌نهد پیش

نوایی می‌زنم بر عادت خویش

به آهنگی که مطرب می‌کند ساز

به آن آهنگ می‌آیم به آواز

منم فرهاد و شیرین آن شکرخند

کز آن چون کوهکن جان بایدم کند

چه فرهاد و چه شیرین این بهانه‌ست

سخن اینست و دیگرها فسانه‌ست

بیا ای کوهکن با تیشهٔ تیز

که دارد کار شیرین شکر ریز

چو شیرینی ترا شد کارفرمای

بیا خوش پای کوبان پیش نه پای

برو پرویز گو از کوی شیرین

اگر نبود حریف خوی شیرین

که آمد تیشه بر کف سخت جانی

که بگذارد به عالم داستانی

کنون بشنو در این دیباچهٔ راز

که شیرین می‌رود چون بر سر ناز

تقاضای جمال اینست و خوبی

که شوقی باشد اندر پای کوبی

چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش

کسی باید که جانی آورد پیش

و گر گاهی برون تازد نگاهی

تواند تاختن بر قلبگاهی

به عشقی گر نباشد حسن مشغول

بماند کاروان ناز معزول

چو خسرو جست از شیرین جدایی

معطل ماند شغل دلربایی

به غایت خاطر شیرین غمین ماند

از آن بی رونقی اندوهگین ماند

ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ

که بودی با در ودیوار در جنگ

دلش در تنگنای سینه خسته

به لب جان در خبر گیری نشسته

به جاسوسان سپرده راه پرویز

خبردار از شمار گام شبدیز

اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ

وزان خوردن شراری جستی از سنگ

هنوز آثار گرمی با شرر بود

کز آن در مجلس شیرین خبر بود

خبر دادند شیرین را که خسرو

به شکر کرده پیمان هوس نو

از آن پیمان شکن یار هوس کوش

تف غیرت نهادش در جگر نوش

از آن بد عهد دمساز قدم سست

تراوشهای اشکش رخ به خون شست

از آن زخمی که بر دل کارگر داشت

گذار گریه بر خون جگر داشت

از آن نیشش که در جان کار می‌کرد

درون سنگ را افکار می‌کرد

نه غیرت با دلش می‌کرد کاری

کز آسیبش توان کردن شماری

دو جا غیرت کند زور آزمایی

چنان گیرد کز و نتوان رهایی

یکی آنجا که بیند عاشق از دور

ز شمع خویش بزم غیر پر نور

دگر جایی که معشوق وفا کیش

ببیند نوگلی با بلبل خویش

چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز

شکست اندر دل آن تیر جگر دوز

بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش

که بیرون آردش از سینه ریش

ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد

دل خود را فزونتر ریش می‌کرد

نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت

که آسان مهرش از دل بر توان داشت

چو در طبع کسی ذوقی کند جای

عجب دارم کزان بیرون نهد پای

ز بیخ و بن درختی کی توان کند

کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند

نهالی بود خسرو رسته زان گل

ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل

نمی‌رفت از دل شیرین خیالش

که با جان داشت پیوند آن نهالش

نه با کس حرف گفتی نه شنفتی

وگر گفتی عتاب آلوده گفتی

به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ

بر او اهل حرم را داشت گستاخ

به آن گستاخ گویان سرایی

نبودش هیچ میل آشنایی

جدایی را بهانه ساز می‌کرد

به هر حرفی عتاب آغاز می‌کرد

زبانش زخم خنجر داشت در زیر

چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر

کسی کالودهٔ زخمی‌ست جانش

همیشه زهر بارد از زبانش